-بدش به من.
خم شد و آسای شش ماهه ی مان را که هنوز جز چهار دست و پا راه رفتن بلد نبود، در آغوشم گذاشت. زیر بغلش را گرفتم و او را به سمت خودم و مراکز صیغه یزد چ رخاندم. مراکز صیغه یزد با انگشت اشاره اش، لپ های گوشتی اش را نوازش کرد و گفت: -خاله قربونت بره تپلی من!
گندمی اش را از مرکز صیغه یزد به ارث برده بود
لبخند دلنشینی زد که لثه هایش را که تنها یک دندان کوچک در خود داشتند، به نمایش گذاشت. تند بوسه ای بر لپ نرمش کاشتم و یکبار دیگر خوب نگاهش کردم. مدل صورت، موهای مشکی فر خورده، فرم چشم های درشت و کشیده، لب های کوچک و گوشتی و بینی باریک و عروسکی اش، درست مثل دوران نوزادی من بود. با این حال جای خوشحالی داشت که رنگ چشمان قهوه ای بسیار تیره اش که از شدت تیرگی به سیاهی میگرایید و روشنی پوست گندمی اش را از مرکز صیغه یزد به ارث برده بود. یک ویژگی خیلی عالی تر هم از پدرش به ارث برده بود و آن چیزی جز آرامش نگاهش و لبخند دلنشینش نبود. با آنکه هنوز نمیتوانست حرف بزند، من همه ی حرف هایش را از نگاه های معنی دارش میخواندم که البته، مراکز صیغه یزد معتقد است در این باره اغراق میکنم و خیالاتی شده ام، ولی مرکز صیغه یزد با من هم عقیده است. آسا یکی از بهترین معجزاتی بود که زمانی از بچه دار شدن کاملا مایوس شده بودم، به من هدیه کرد.
در طول این مدت مرکز صیغه یزدانی خوب و بد زیادی افتادند که من ترجیح میدهم به خوب هایش فکر کنم. از جمله مرکز صیغه یزدی خوب ادامه ی زندگی مشترک جنی وینسنت و پدر مرکز صیغه در یزد علیرغم قراری که برای طلاق گرفتنشان پس از بر هم زدن عروسی ما داشتند، بود. حس میکنم قلب هر دویشان هر چند کم ولی مقداری برای هم میتپد و علاقه ای نوپا، زندگیشان را استدام بخشیده است. مرکز صیغه یزدی خوب دیگر این بود که مرکز صیغه یزدان به قول خودش رستموار از پس کنکور بر آمد و رشته ی دلخواهش را قبول شد؛ از همین حالا هم با غرور به خودش مهندس میگوید. مرکز صیغه یزد خوب دیگر این بود که مرکز صیغه یزدانی در یکی از کالج های خوب نیویورک پذیرفته شد و به مناسبتش، جشنی خانوادگی برپا کردیم که فرصتی شد برای آنکه بفهمیم ارتباط بابا و رایان، خیلی بهتر از قبل شده است.
آخرین مرکز صیغه یزدانی خوب هم مجاز شدن برقراری ارتباط با عمو آریان و خانواده اش بود که جای شکر زیادی داشت.-آرزو کجایی؟! -هان؟!
همین جام دیگه! -پس چرا نمیفهمیدی میگفتم زنگ درو زدن؟!
-اوه اصلا حواسم نبود! همچنان که آسا در آغوشم بود، بلند شدم و به سمت در رفتم. اگنس در را برایم باز کرد و من با دیدن ابیگیل و آدریان که با شوق به فضای پر بادکنک داخل خانه که دوستانش آن را روی سرشان گذاشته بودند، نگاه میکردند لبخندی به رویشان زدم و گفتم: -تولدتون مبارک بچه ها! هر دو همزمان با هم لبخندهای پر ذوقی زدند و به داخل خانه دویدند. نگاهم را از آن ها گرفتم و به مرکز صیغه در یزد که با همان لبخند پرآرامش همیشگی اش نگاه مملو از عشق و آرامشش را به من دوخته بود، نگاه کردم.
مرکز صیغه در یزد دستش را بالا آورد
دو قدم جلوتر رفتم و لبخندم را عمیقتر کردم و گفتم: -سلام موسیو! لبخندش را پررنگتر کرد و گفت: -سلام مادمازل! آسا دست و پای کوتاهش را تکانی داد و با صوت نامفهومی گفت: - ا. .. دا... مرکز صیغه در یزد دستش را بالا آورد و دست تپل و کوچک آسا را مثل یک شی با ارزش، در دستش گرفت و نگاهش را روی چشمان آسا متمرکز کرد؛ روی چشمان دختری که تولدش از بدن من مثل یک معجزه، از همان معجزه هایی که مرکز صیغه یزد از آن ها حرف میزد، بود. معجزهای که به عنوان