دست مهرناز را گرفت و پیاده شدند.
جلو ساختمان که رسیدند ثبت نام در سایت همسریابی هلو نگاهی به در شیری رنگ انداخت.
بعضی قسمت هایش زنگ زده و آجری رنگ بود.
جلوی در ایستاد. دستش را به طرف زنگ برد که در باز شد. شوکه شده دستی که برای زنگ زدن باال رفته بود را پایین آورد.
سینه به سینه هامون درآمده بود. آن قدر به هم نزدیک بودند. که صدای دم و بازدم یک دیگر را می شنیدند.
ثبت نام در سایت همسریابی هلو ورود زود تر به خودش آمد
ثبت نام در سایت همسریابی هلو ورود زود تر به خودش آمد. قدمی عقب رفت و سالم کرد. با صدای سالم ثبت نام در سایت همسریابی هلو ورود هامون کمی خودش را جمع کرد و سالم کرد. اما هنوز میمیک صورتش، تعجبش را فریاد می زد.
با صدای مهرناز نگاه هر دو روی مهرناز نشست. -سالم عمو هامون. هامون لپ مهرناز را کشید: -سالم عموجون. خوبی؟
کجا بودی تو؟
داشتم میودمم دنبالت مهرناز چشم هایش پراز اشک شد و سرش را پایین انداخت. نگاه هامون به دست های گره خورده ثبت نام در سایت همسریابی هلو ورود و مهرناز قفل شد.
برویی باال پراند و نگاه پرسش گرش روی ثبت نام سایت همسریابی هلو نشست. ثبت نام سایت همسریابی هلو فرصت را غنیمت شمرد. خم شد و ارام طوری که هامون نشود به مهرناز گفت: برو داخل. من با عموت تا یک جایی میرم برمیگردم. نگاه مهرناز لرزان شد. -برمیگردی؟
تنهام نمی ذاری که؟ لبخندی زد: -نه عزیزم. حتما میام. برو به سالمت. آرام پیشانیش اش را بوسید و دستش را رها کرد. مهرناز کیف کوچکی که به دست داشت را محکم تر در آغوش گرفت و با کوتاهی، داخل خانه رفت. صاف ایستاد. نگاه پرسش گر همراه با تعجب هامون، همچنان او را نشانه رفته بود.
-جناب یوسفی من باید باهاتون.صحبت کنم. هامون کمی از درجه توبیخ گری نگاهش کاست. ثبت نام سایت همسریابی هلو بی تفاوت "باشه" ای گفت. هامون به طرف ماشین اش رفت وباشه حتما. فقط این جا سرده.
اگر مشکلی ندارین بریم داخل ماشین ثبت نام سایت همسریابی هلو به طرف تیردادی که منتظر در ماشین نشسته بود و با تعجب ثبت نام در سایت همسریابی هلو و سایت ازدواج هلو که تنها دیدارشان به روزهای اول تاسیس اموزشگاه، به عنوان برادر رها، بر میگشت؛
نگاه می کرد. با رسیدن به ماشین تقه آرامی به شیشه زد. تیرداد که شیشه را پایین داد؛ گفت: مرسی که ما رو رسوندی. من باید اول این مشکل رو رفع کنم. میدونم برات سوال پیش اومده. بعد ا بهت توضیح می دم. درمورد اون ماجرا هم که می خواستی باهام حرف بزنی فردا بهت زنگ می زنم.
ببخشید که امشب فرصت نمی شه. تیرداد خسته لبخندی زد. نیست چون دیگه آب از سرم گذشته حاال چه یک وجب، چه صد دشمنت شرمنده می فهمم چی می گی موضوع من اون قدرهام واجب وجب. فقط خودت می ری خونه؟
یا اگر کسی نیست منتظر می مونم. -نه برو. زنگ می زنم یزدان. شیشه را باال داد.
ثبت نام در سایت همسریابی هلو نفسش را محکم بیرون داد
ماشین را روشن کرد و با زدن تک بوقی از کوچه باشه هر طور راحتی. بیرون ثبت نام در سایت همسریابی هلو نفسش را محکم بیرون داد و به طرف ماشین سایت ازدواج هلو رفت. در جلو را باز کرد و نشست.هر دو نگاهشان به جلو بود و سکوت کرده بودند.
با ادامه دار شدن سکوت هامون، به طرفش برگشت: -جناب یوسفی بهتره صبحت هاتون رو شروع کنید. چون منم باهاتون حرف دارم. اشاره ای به ساعت مچی اش کرد و ادامه داد: -دیر وقته. نگاه او اما همچنان به جلو بود.
ثانیه ای بعد صدایش بلند شد. تن صدایش صالبت همیشگی را نداشت. _بیست سال پیش، یه مرد بعد کلی زخم که زمونه بهش می زنه. تصمیم می گیره یک موسسه خصوصی راه بندازه؛ زیر نظر بهزیستی. تا پناه بده به چند تا طفل بی پناه.
تا سایه سر باشه برای کسایی که بی کسن. این مرد، خونه اش رو کرد موسسه اش.اولش پونزده تا پسر آورد و براشون سایه سر شد. با همونا غذا خورد.کنارشون شب ها خوابید. پا به پاشون برای بدبختی هاشون گریه