.یه دور حیاط رو زد. من و شیده داستان کودکانه می ترکیدیم از خنده. شیدا هم می دوید و جیغ جیغ می کرد. شیدا: - داستان کردم.. . غلط کردم.. . بابا بیخیال ما شو.. . داستان صوتی کودکانه دوید سمتم و پشتم سنگر گرفت و بعد هم دوید داخل. همه خندیدیم و رفتیم تو خونه. داستان کوتاه کودکانه دوغ رو داد به خورد من.. .. " با صدای ساعت از افکار عمیقم بیرون کشیده شدم. یک بود!!! داستان صوتی کودکانه لباسام رو تنم کردم. توی داستان کودکانه براشون غذا کشیدم. اومدم بیرون و دیدم نصف سفره رو انداختن. تو آشپزخونه هم داشتن داستان غذا رو می کشیدن. رفتم کمک. با ناهید مشغول چیدن سفره شدیم. یکی از یکی بد تر بود حالمون. هر از گاهی نگاه نگرانمون رو به هم می دوختیم.
داستان کوتاه کودکانه همش سعی داشت
داستان کوتاه کودکانه همش سعی داشت با داستان به انگلیسی آرومم کنه ولی چشاش نگرانیشو داد می زدن. بقیه هم فکر می کردن پسرا سه تایی رفتن تو اتاق و حرفای داستان صوتی کودکانه و خصوصی می زنن. نشسته بودن درمورد دوستی قشنگ این سه نفر حرف می زدن. تا در بیان بیرون واسم اندازه یه قرن طول کشید. ولی باألخره در باز شد. من و ناهید دستپاچه سریع چرخیدیم به سمت در. داستان های فارسی با مو های وحشتناک داستان که معلوم بود مدام چنگشون زده اومد بیرون. دکمه باالی پیرهنشم باز بود. پدر علی بلند خندید. پدر علی: - داستان کودکانه می گرفتین؟ همه خندیدند. جز من و ناهید. محمد لبخند خیلی مصنوعی زد و به من اشاره کرد برم جلو. یکی از دیس ها رو گذاشتم وسط سفره و آروم رفتم طرف محمد. ای بمیری داستان به انگلیسی... ببین چه به روزش آوردی. .. داستان های فارسی جمع کن بریم. ... صداش می لرزید.
از دست مرتضی بی نهایت عصبی بودم. دلم می خواست یکی بزنم تو گوشش و بپرسم چی گفتی بهش؟ رفتم تو اتاق. مرتضی روی صندلی نشسته بود و کف داستان کوتاه کودکانه سرش رو محاصره کرده بودن و آرنجاشم روی رون پاش. علی هم جلوش روی زانو نشسته بود روی زمین و دستاشم رو زانو های داستان به انگلیسی بود. وضعیت جور نبود انگار. بیخیال شدم و رفتم بیرون. : - من آماده ام. .. بریم. .. " سینی رو برداشتم و دویدم سمت در. کم مونده بود پام داستان بخوره. سینی رو برداشتم و رفتم بیرون. رو به داستان کی تعریف که داشت فرش رو تنظیم می کرد گفتم: - داستان کی تعریف میشه در رو باز کنید ؟. .. سرش و باال گرفت و با تعجب نگاهم کرد. داستان کوتاه کودکانه کجا؟: - میرم واسه خانم غذا ببرم. ..
داستان های فارسی شما در رو باز کن من می برم
یه لبخند مهربون تحویلم داد. قلبم افتاد تو پاچه ام. اومد جلو و سینی رو ازم گرفت. داستان های فارسی شما در رو باز کن من می برم. .. االن مهمونامون میان. ..میوه ها نشسته اس. .. چای هم نداریم. ..: - وای خاک به سرم. .. چای. .. داشتم می دویدم سمت داستان کودکانه که داستان کی تعریف باخنده گفت محمد: - کجا ؟... در رو باز کن خانوم نویسنده. برگشتم در رو باز کنم که مثل همیشه سر خوردم. داشتم با مغز می رفتم تو در که دستای محمدم دستم رو گرفت. با ساعدش سینی رو نگه داشته بود و با انگشتاش و با تمام قدرت دست من رو تو دستش گرفت. خون به صورتم هجوم آورد. ای من قربون تو برم علی داداش که خودتو دعوت کردی مهمونی. .. دستام داشت می رفت رو ویبره. سریع از دست محمد کشیدمش بیرون و در رو باز کردم. محمد یه لبخند زد و رفت بیرون. داستان های فارسی مواظب باش دیگه. .. " قاه قاه خندیدم. از ته دل. : - ای بترکی تو رو عاطفه!!! . .. حاال نمیشه تو این هیری ویری یاد قدیما نکنی ؟. ... چه ثانیه به ثانیه هم یادشه.