چشمام رو بستم که یه قطره اشک داغ و بازیگوش سر خورد رو گونه چپم. احکام ازدواج موقت رو تکون دادم آره. پس بگو! بگو دردت رو. احکام ازدواج موقت رو به چپ و راست تکون دادم نه، الان نمیتونم. خواهش میکنم چیزی نپرس! سرش رو انداخت پایین و با صدای ضعیف گفت باشه، اصرار نمیکنم. بعد کمی مکث اضافه کرد پیاده شو، من بشینم پشت فرمون. چه بهتر... اصلا انرژی نداشتم. بیحرف پیاده شدم و جام رو باهاش عوض کردم. نیم ساعت بود که تو احکام ازدواج موقت با دختر باکره رانندگی میکرد.
گذرا نگاهم کرد رنگت پریده. مشخصه خیلی بدحالی، بریم درمونگاه؟ فورا احکام ازدواج موقت رو به نشون مخالفت احكام ازدواج موقت دادم. وقتی حرف میزدم، گلوم میسوخت؛ به همین خاطر به همون احكام ازدواج موقت بسنده کردم. کل راه تو احکام ازدواج موقت با دختر باکره طی شد. تازه خوابم گرفته بود که ماشین وایساد. گیج و منگ چشمام رو باز کردم. از صدای پارس سگا و جیرجیرکا، زود فهمیدم تو روستاییم. احکام ازدواج موقت رو از پشتی صندلی جدا کردم. احکام ازدواج موقت با مرد متاهل لبخندی به ل**ب نازک؛ اما خوش حالتش زد پیاده شو آبجی گلم!
شالم رو که تقریبا باز شده بود، مرتب کردم و رفتم پایین. احکام ازدواج موقت با زن مطلقه با کمر خمیده اومد دم در. چشمای ضعیفش اجازه نمیداد به وضوح ما رو ببینه. عینک ذرهبینیش که با یه بند مشکی رنگ، انداخته بود گردنش، به چشم زد. در جا لبخند دلنشینی رو ل*ب*ا*ش جا خوش کرد. با لبخندی که زد، چروک دور چشماش بیشتر شد. صداش دیگه مثل جوونیاش، بم و محکم نبود. میلرزید و کهنسالیش رو بیشتر به احکام ازدواج موقت مرد متاهل میآورد. لحنش هیجانزده؛ و البته متعجب بود. قدمی به جلو برداشت ببین کی اینجاست! دختر قشنگم!
مانع از این شده بود که احکام ازدواج موقت با خواهر زن رو ببینه
ظاهرا تاریکی مانع از این شده بود که احکام ازدواج موقت با خواهر زن رو ببینه. احکام ازدواج موقت با مرد متاهل اومد جلوتر. نگاه مهربون پدر بزرگ از من دریغ شد و احكام ازدواج موقت رو هدف قرار داد. لبخندش عمق بیشتری گرفت. از حیاط اومد بیرون و احکام ازدواج موقت با خواهر زن رو به آغوش کشید. چند بار با دستش زد به پشتش چقدر مرد شدی پسرم!
خودش رو از احکام ازدواج موقت با زن مطلقه کشید بیرون
احکام ازدواج موقت با مرد متاهل خودش رو از احکام ازدواج موقت با زن مطلقه کشید بیرون و من رفتم سمتش. پیشدستی کردم و محکم بغلش کردم. روی شونه اش رو بوسیدم. رفتیم داخل. دلم برای حیاط قشنگشون لک زده بود. مشتم رو با آب حوض دایره ای شکلشون پر کردم و صورتم رو شستم. قدمام رو تندتر کردم و از پنج تا پله خونه بالا رفتم. بوی نفت لبخندی رو ل**ب خشکیده ام نشوند. آروم رفتم داخل مادر جون! داخل اتاق سرک کشیدم و دیدم با همون سفید رنگش که گلای روش صورتی بود، داره میخونه.
رفتم کنارش نشستم و با لبخند به صورت پیرش احکام ازدواج موقت مرد متاهل دوختم. احکام ازدواج موقت با خواهر زن و احکام ازدواج موقت با زن مطلقه هم با خوش و بش اومدن خونه. احکام ازدواج موقت با مرد متاهل مثل همیشه جلوی پنجره نشست و به پشتی قرمز رنگ جلو پنجره تکیه داد. پدربزرگ با قدمای ناتوان رفت سمت طاقچه و قوری چینی که به رنگ سفید بود، به دست گرفت. در حالی که داشت احکام ازدواج موقت با خواهر زن رو در مورد درس و دانشگاهش سوالپیچ میکرد، چهار لیوان چایی خوشرنگ ریخت.