به آموزشگاه رسید.
در کیف اش، در جستجو کلید برای باز کردن در بود که با شنیدن صدای آشنایی که او را خطاب قرار داد؛ به عقب برگشت. در اوج تعجب، هامون را دید که به ماشین اش تکیه داده و او را نگاه می کرد.
و پیام کوتاه عاشقانه نگاهش را نمی دید
و پیام کوتاه عاشقانه نگاهش را نمی دید. اما بعید می دانست به خاطر رفتار دیشبش پشیمان باشد. در سکوت به یک دیگر نگاه می کردند. پیام کوتاه عاشقانه، نمی دانست هامون به چه چیز فکر می کند اما خودش به طور احمقانه ای فکر می کرد که این مرد، با یک تیشرت در این هوای سرد پاییزی، سردش نمی شود؟
همچنان در سکوت، منتظر به او نگاه می کرد که پیام کوتاه عاشقانه صبح بخیر عینکش را از روی چشمانش برداشت و روی موهای حالت داده شده اش، گذاشت و رو به پیام کوتاه عاشقانه گفت: سالم. خانم شکیبا، لطفا اگه می شه تشریف بیارین کارتون دارم. حیف که مسئله پیام کوتاه عاشقانه صبح بخیر ، نگرانش کرده بود و اال هرگز دیگر با او هم صحبت نمی شد. اخمی کرد: _سالم. جناب یوسفی. ماشین نه اگر کارید دارید بفرمایید داخل.درست بود که از او دلگیری نداشت اما نمی دانست پیام کوتاه عاشقانه صبح بخیر چطور توانسته باز با اعتماد به نفس باال کمتر از بیست و چهار ساعت بعد از رفتارهای متضاد دیشبش، جلوی او ظاهر شود؟
فکر می کرد با این پیشنهادش به او بربخورد؛ راهش را بگیرد و برود. اما پيام كوتاه عاشقانه ابرویی باال انداخت و با گفتن حتما درهای ماشین را قفل کرده و به طرف پیام کوتاه عاشقانه آمد.
پیام کوتاه عاشقانه به همسر با بی حوصلگی پوفی کشید و نفسش را رها کرد. امیدوار بود این گفت و گو به سرانجامی برسد و به خودش قول داد به خاطر پیام کوتاه عاشقانه برای عشقم هر اندازه می تواند در برابر این مرد انعطاف به خرج دهد. این کار را به پیام کوتاه عاشقانه برای عشقم مدیون بود. دیروز به او قول داده بود. باید مشکلش را حل می کرد.
قبل از این که دیر شود. داخل رفتند.
در دفتر را باز کرد و پيام كوتاه عاشقانه را تعارف به نشستن کرد. خودش به ابدار خانه رفت تا آب برای چای بگذارد. نگاهی به ساعت انداخت. نیم ساعت تا آمدن بچه ها مانده بود. فکر کرد که پیامک شب بخیر عاشقانه کوتاه ساعت آمدنش را حفظ است که قبل ازاو جلوی در کمین کرده بود و اال هیچ زمانی، آموزشگاه این ساعت باز نبود. تا آماده شدن چای، به دفتر برنگشت. بعد از دم آمدن آن، دو فنجان ریخت و سینی به دست به دفتر رفت. پیامک شب بخیر عاشقانه کوتاه روی صندلی نشسته بود و مشغول گوشی بود. عمدا فنجان ها را با کمی سر و صدا روی میز گذاشت تا توجه او را جلب کند. موفق هم شد که پیامک عاشقانه کوتاه انگلیسی بالفاصله بعد نشستن پیام کوتاه عاشقانه به همسر گوشی اش را قفل کرد و درون جیب شلوارش خزاند. پا روی پا اندا خت. نگاه کوتاهی به فنجان ها کرد و رو به پیام کوتاه عاشقانه به همسر گفت: دیشب می خواستین با من صحبت کنین در مورد پیام کوتاه عاشقانه دلتنگی.
فرصت نشد. لحنش جدی بود. اشاره ای به اتفاقات دیشب نکرده بود و پیام کوتاه عاشقانه به همسر ممنونش بود.
ابد ا نمی خواست یکی از صحنه های شب گذشته برایش یادآوری شود.
پیامک عاشقانه کوتاه انگلیسی نگاهی گذرا به ساعت مچی اش کرد
پای چپش را روی پای راستش انداخت. -بله. ا ما طوالنیه وقت دارین؟ پیامک عاشقانه کوتاه انگلیسی نگاهی گذرا به ساعت مچی اش کردبله بفرمایید. نفسی گرفت. دارم دخالت می کنم. البته خودم این رو کمک کردن می دونم. حداقل ببینید اقای یوسفی من آدم فضولی نیستم فقط احساس خطر کردم که این رو به پیام کوتاه عاشقانه دلتنگی بدهکارم. نگاهش را از باال آورد و به چشم های هامون خیره شد. تمام ماجرا را برایش شرح داد. از اولین برخوردش با پیام کوتاه عاشقانه دلتنگی تا پیدا کردن دخترک در پشت ساختمان تاریک. هرچه به آخر ماجرا نزدیک می شد؛ اخم های هامون بیشتر درهم می رفت. با تمام شدن حرف هایش سکوت کرد تا واکنش هامون را ببیند. دست هایش را در هم قفل کرده بود و نگاهش را به میز بینشان دوخته بود. در فکر بود. چنددقیقه ای در سکوت گذشت؛ پیام کوتاه عاشقانه برای عشقم از سکوت او کالفه شده بود. نگاهش را از روی او برداشت و نگاه بی حوصله اش را به اطراف دوخت