یه وقت دیگه... حاال تااازه اومدیممم... خندیدم.: - خوش اومدید... قدمتون به روی چشم... محدثه: - فعال هند برم... : - به همرات... دوید پائین. سینی رو گذاشتم روی اپن. همه ظرفاش شسته شده و تمیز بود. وقت نداشتم؛ پریدم تو اتاق و آماده شدم. هنوز چادرم رو سر نکرده بودم که باز زنگ در زده شد. این بار هند القحطاني بود. شاخ درآوردم. با انگشتاش روی در ریتم گرفته بود و می خوند. علی: - آبجی خانوم... بدو... بدو... هالک شدم... بدو... بدو... خندیدم و در رو به روش باز کردم. به سالم خان داداش... هند القحطاني سالم... بدو بدو بریم پائین... : - شمام میاین ؟... هند بله... : - پس چرا محمد نیومد ؟... هند صبري اومدید باال ؟... هند با اجازتون داشتم از تشنگی هالک می شدم... لبخند زدم.: - االن میارم...
هند صبري نه شما برو آماده شو من خودم آب می خورم... یا... اون دوید آشپزخونه و من رفتم تو اتاق. کیف و چادرم رو برداشتم. کامل آماده شدم و بیرون رفتیم. هند القحطاني پشت فرمون نشسته بود و عینک دودیش رو چشماش بود. چقدر امروز دلم براش تنگ شده بود. کال هر روز صدای چرخیدن کلید که می اومد پرواز می کردم سمت در. تا منو دید عینکشو گذاشت رو پیشونیش و لبخند مهربونی به روم پاشید. در ماشینو باز کردم. هند آبجی شما بشین جلو.. . نشستم داخل.: - دیگه نشستم.. . شما بفرمائید جلو.. . هند القحطاني آئینه رو تنظیم کردو از هم لبخند زد. هند صبري خوبی ؟.. . چشمام رو هم فشار دادم.: - عالی.. . دستش رو کوبید روی پای علی. محمد: - تشنگیت رفع شد ؟.. .. کشتی منو! . . .
راه افتاد سمت هند
هند رستم با یه پااارچ.. .. بعد خودش زد زیر خنده و از بس شیرین می خندید آدم خنده اش می گرفت. محمد راه افتاد سمت هند نزار. یکی دو روز بود که مدام موسسه بودیم. از صبح تا شب. ولی امروز یکم دستم خالی شده بود. محمد: - عاطفه خانوم.. . فردا پس فردا باید بریم یه سری خرید کنیم واسه موسسه.. .: - خرید ؟.. . هند صبري تزئیناتی.. .: - مگه من مردم حاج آقا.. .. خودم هر چی بخوای درست می کنم.. . محمد: - الزم نکرده.. . کارای خونه خیلی کمه ؟.. . اینارم اضافه کن.. . درسم که باید بخونی.. .: - الزم کرده.. . هندوانه چشمک زن مگه چیکار می کنم؟.. .
راستی هند رستم ؟
یکم غذا می پزم و دوتا ظرف می شورم.. . راستی هند رستم ؟.. . اون خواستگاری که مامان می گف قراره برید چی شد ؟.. . بازم خندید و ماهم به خنده اش. هند نزار رفتیم.. . دختره از خداش بود منم نخواستم. وااا ؟.. . هند رستم واال.. . الاقل یه بارم که شده الکی می گفت نه.. . هممون ترکیدیم از خنده. محمد: - عجب!!! . . . ولی راس میگه.. .. من که خودم واسه نقش بازی کردن کلی التماس حاج خانومو کردم.. . چه برسه به ازدواج!!! . . . بقیه راه به شوخی و خنده گذشت. رسیدیم به موسسه. تقریبا یکی دو ماه بود که تازه همه کاراش تموم شده بود و رونق گرفته بود. تعمیر و تغییر داخلش.. . رنگ و کاغذ دیواری.. . دکوراسیونش.. . از در که وارد می شدی یه سالن گرد بزرگ بود.. . و هند نزار چیزی که توجه رو جلب می کرد تابلویی بود که مقابل ورودی و سمت دیگه سالن بود و چندین آیه از قرآن روش نوشته شده بود.. . و بعد هندوانه چشمک زن دور تا دور سالن.. . یا همون کالسای موسسه.. .