سبحانی رو پیدا کردید؟ سیاوش دنبالشه میخواد هم سبحانی و هم دخترش رو بکشه!
خشایار عصبی گفت: -برای اولین بار با کاری که سیاوش میخواد بکنه موافقم. به خشایار خیره شد و حرفی نزد. خشایار شرمگین سرش را پایین انداخت. سايت همسريابي طوبي 24 گفت: بهبهتره قبل از سیاوش پیداشون کنید، سبحانی اطالعات مهمی داره، دردمون میخوره.
سرش را تکان داد و گفت: -تو سعی کن بیشتر روی پیدا کردن پرونده ها تمرکز کنی، با اون کار کل گروهشون تموم میشه و میتونیم بعداز چندسال نفس راحتی بکشیم. سایت های همسریابی مجاز در دلش آشوبی بود ناچار لبخندی زد و گفت-یه موضوع مهم دیگه ای هم هست! خشایار مضطرب گفت: -چی؟!
سایت های همسریابی مجاز بعداز نیم نگاهی به خشایار سرش را پایین انداخت
سایت های همسریابی مجاز بعداز نیم نگاهی به خشایار سرش را پایین انداخت و گفت: ثانیه ای هیچ صدایی از کسی در نیامد.
سایت های همسریابی مجاز ترسیده سرش بالا سیاوش از من خواستگاری کرد! آورد و به خشایار که چهره اش از عصبانیت قرمز شده بود و رگ پیشانی اش بیرون زده بود نگاه کرد. سجاد: خشایار آروم باش. خشایار چند نفس عمیق کشید و با صدای بلندی گفت: -غلط کرده از نامزد من خواستگاری کرده من... -خشایار! با صدای هشدار آمیز حرفش را خورد و چیزی نگفت. سایت همسریابی مجاز ادامه داد-اگه بهش جواب رد بدم دلیلی نمیمونه توی اون خونه بمونم! -یعنی م یخوای قبول کنی؟ دیگه نمیخواد به اون خراب شده برگردی یک نفر دیگه رو جایگزین میکنیم!
سجاد با عصبانیت گفت: -خشایار اگه نمیتونی ساکت بشی از اتاق برو بیرون. خشایار کالفه دستی به موهایش کشید و گفت: -باشه، چیزی نمیگم. سجاد رو به سایت همسریابی مجاز گفت: -حرفت کاملا درسته، پس مجبوری یه مدت نقش نامزدش رو بازی کنی، برای وارد شدن تو به اون خونه خیلی تالش کردیم نمیذارم زحمات خودت و تیمت هدر بره و خشایار هم اگه یک بار دیگه با عصبانیت حرف بزنه از تیم اخراج میشه! خشایار ناباور دهان باز کرد حرفی بزند که سجاد پیشدستی کرد و گفت: -نم یخوام چیزی بشنوم سایت همسریابی مجاز کمی آرام شده بود. اگر خشایار میفهمید نامزد عزیزش دلش را به یک خالفکار باخته است چه میکرد؟ به راحتی از سایت همسریابی مجاز میگذشت؟
لبش را گزید و افکار منفی را دور کرد و گفت: -می دونید که توی گوشی من شنود گذاشتن، احتماال سیاوش االن منتظره ببینه توی این خونه چی میگذره من برم یکم با خاله صحبت کنم. -دیگه نمیخوام اتفاق سری قبل تکرار بشه! توی اون خونه هیچی نیست، همه مدارک یه جایی دور از اون خونه نگهداری میشه. پس سعی کن عصبانیتت رو کنترل کنی. سایت همسریابی مجاز در ایران شرمگین"باشهای"گفت و تنها سایت همسریابی مجاز گفت: -م یخوام تنها باهات حرف بزنم.
سایت همسریابی مجاز در ایران سرش را تکان داد و از جای برخاست و رو به سجاد گفت: همه دایی لطفا مواظب خودت باش، بابت من هم نگران نباش اونجا چیز خوبه سجاد بلند شد و درحالی که سایت همسریابی مجاز در ایران را در آغوش میگرفت گفت: -توام مواظب خودت باش بیخبر کاری نکن. از یکدیگر جدا شدند و سایت همسریابی مجاز در ایران با لبخند گفت: -چشم، فعال . سجاد سرجای قبلی اش نشست و رفتن خواهرزاده هایش را تماشا کرد.
باید منتظر میماند و شب از خانه خارج میشد. خانه تحت نظر افراد سیاوش بود. چشم های سایت همسریابی مجاز در گرگان را به یاد آورد. وقتی نامزدیاشان را تایید کرد برق چشمان سایت همسریابی مجاز در گرگان دلش را لرزانده بود! امیدوا ر بود فکرش اشتباه باشد و سایت همسریابی مجاز در گرگان... سایت همسریابی مجاز تبیان و تنها سایت همسریابی مجاز در اتاق خشایار جای گرفتند. سایت همسریابی مجاز تبیان به دیوار تکیه زده بود و خشایار با لبخند روبهرویش قرار گرفته بود. -چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
خشایار کمی نزدی کتر شد و گفت: دلم برات تنگ شده بود، چرا وقتی پریا پیغام من رو رسوند دیدنم؟ سایت همسریابی مجاز تبیان لب گزید.
احساس مزخرفی بهش دست داده بود. از نزدیکی خشایار بدش آمده بود. این احساس دیگر چه بود؟ خشایار نامزدش بود و بارها در این موقعیت قرار گرفته بودند اما اولین بار بود که این احساس را داشت. در دل قصد نفرین کردن سیاوش را داشت که پشیمان شد.
دیوانه شده بود. ناچار لبخندی زد و گفت: ومنم، اما میدونی که مجبوریم یه مدت دور باشیم اومدنم ریسک بود من هم بهت گفته بودم تا وقتی که این پرونده حل نشه نمیتونیم ازدواج کنیم! خشایار اخم هایش را درهم کشید و پشت به سايت همسريابي طوبي ایستاد و گفت: -سايت همسريابي طوبي دارم خودم رو به زور کنترل میکنم که نیام یقه سیاوش بگیرم و بگم سايت همسريابي طوبي نامزد منه؛ اما سر قولم هستم و بهت اعتماد دارم
به سمت سايت همسريابي طوبي 24 برگشت
به سمت سايت همسريابي طوبي 24 برگشت و خیره در چشمان سايت همسريابي طوبي 24 گفت: -م یدونم به من و احساسم خیانت نم یکنی! خنجری در قلبش فرو رفت. احساس تهی بودن میکرد. اعتمادی که خشایار به او داشت قلبش را به درد آورده بود. مضطرب لبخندی زد و گفت: -من برم پیش