رها برادرت باهات صحبت نکرد؟
همسریابی بهترین همسریابی آرام گفت: نه
رها متعجب نگاهش به او کرد و با مکث گفت: نه، بعد صحبتتون دیگه داخل نیومد و رفت. و کنجکاو اضافه کرد: همسریابی بهترین همسریابی آرام گفت: نه، همینطوری گفتم چیزی باید می گفت؟
و سرش را پایین انداخت و به راهش ادامه داد. خیابان آموزشگاه، خیابان شلوغی نبود. ابتدا ماشین کانال همسریابی دائم که روبرو آموزشگاه پارک شده بود به چشمش آمد. کانال همسریابی دائم با دیدن او تک بوقی زد. همسریابی بهترین همسریابی ایستاد و به طرف رها برگشت؛ دستش را به جلو دراز کرد.
-عزیزم من داداشم اومده.خسته نباشی رها با مهربانی دست همسریابی بهترین همسریابی را فشرد و لبخند زد.
سه روز از همکار شدنشان می گذشت و رها برخالف صحبت هایشما هم همینطور، برادرش هنوز آنقدر با بقیه صمیمی نشده بود و سایت همسریابی بهترین همسریابی برایش همچنشما بود و جمع می بست. سایت همسریابی بهترین همسریابی هم کرد و از هم جدا شدند. سایت همسریابی بهترین همسریابی هم زمان با بستن در ماشین نگاهش به ماشین جلویی افتاد که رها سوار آن شد. نگاهش را از ماشین گرفت و به طرف کانال همسریابی دائم چرخید.
-سالم. خسته نباشی ادرس جدید سایت همسریابی توران 81 ماشین را روشن کرد و جواب داد. جوابش برق چشم های همسریابی هلو بود که از زمانی که به عقل و هوش آمدهتو بیشتر خسته نباشی خانوم معلم. بود تمام رویایش در معلمی خالصه شده بود. در راه سکوت بین خواهر و برادر را ترانه محلی گیلکی می شکست. ادرس جدید سایت همسریابی توران 81 همیشه همین بود؛ سلیقه موسیقی اش به یک نوع محدود نمی شد.
ادرس جدید سایت همسریابی توران 81 قدم اول را برای باز کردن
در صحبت با او برداشت و من من کنان گفت: همسریابی هلو...
درمورد امروز عصر... راستش.... کلماتی که نامنظم و با وقفه بر زبانش جاری می شد
همسریابی هلو ابتدا با حرف های موسسه همسریابی گیج شد
؛ نشان از ذهن آشفته و بهم ریخته اش داشت همسریابی هلو ابتدا با حرف های موسسه همسریابی گیج شد و با یادآوری اتفاقات عصر میان حرف موسسه همسریابی پرید. بود منم اینقدر سرم توی آموزشگاه شلوغ بود که هر چی که گذشت رو موسسه همسریابی عصر هم گفتم خودت رو اذیت نکن. اون ماجرا برای عصر از یاد برده بودم. االن با حرف های تو یک لحظه گیج شدم که داری در مورد چی حرف می زنی.
من فراموشش کردم بهتره تو هم فراموشش کنی مثل تموم اتفاق های بدی که باهم از سرگذروندیم.
من میدونم که تو تقصیری نداشتی و تو هم این رو باور کن. باشه؟
و منتظر به شیدایی زل زد. شیدایی دنده را جا به جا کرد و این بار با آرامش بیشتری که ناشی از حرف های همسریابی توران بود؛
گفت: باشه. بعد از کمی مکث، خندان گفت: پایه ای بریم بستنی که سر گرفتن مجوز بهت قول دادم رو بخریم؟
همسریابی توران خیالش آسوده شد، حس کرد که با حرف هایش بار عذاب وجدان را تا حدود زیادی از دوش یزدان برداشته است؛ می توانست ندیده قسم بخورد که از عصر یزدان زیر بار این عذاب وجدانش خفه شده است که اینطور آشفته حرف می زد. در جواب یزدان چشمکی زد و گفت: پایه ام.بریم که کم کم منم داشت یادم می رفت بهم بدهکاری. -آقا جلوی همین ساختمان نگه دارید پیاده می شم. چند می شه؟
با ایستادن ماشین، راننده که مرد میانسالی بود و همسن و سال فریبرز بود؛ به عقب برگشت.
همسریابی توران پول را برداشت
-قابل نداره دخترم لبخندی زد. -ممنونم کیف پولش را باز کرد. مرد مبلغ را به آرامی گفت. همسریابی توران پول را برداشت و به طرف مردچند تقدیم کنم؟ گرفت. پولش درشت بود و باید خرد می شد این مرد و متانتش آن قدر در دل همسریابی بهترین همسریابی جا باز کرده بود که بی خیال چند هزار تومان اضافه پولش بشود و با اصرار پول را به مرد داد. خسته نباشیدی گفت و پیاد شد. دعای آخر مرد به دلش چسبید. آنقدر از ته دل گفته بود "الهی غم نبینی دختر " که در آن لحظه حتم داشت مهر اجابت در دم، پای دعای ساده و بی ریای مرد خورده است. در دل از پرسید: مگر یک انسان چه قدر ظرفیت غم دیدن دارد؟
هر قدر هم که دو دوتا چهار تا می کرد چوب و خط غم دیدن هایش پر شده بود؛
نوبتی هم که بود از این به بعد باید خوشی و خوشحالی مهمان ابدی دلش میشد.
او غم هایش را دیده بود زودتر و حتی بیشتر از هر انسانی... دم عمیقی گرفت و سعی کرد جای فکر کردن به افکار منفی بگذارد حال خوب دعای مرد در دلش ریشه بدواند تا برای اولین بار هم که شده با حال دل خوبی وارد این ساختمان شود. نگاهی به سر در ساختمان عظیم الجثه مقابلش کرد. "ساختمان پزشکان نجات" باید اعتراف می کرد اسم این ساختمان غول پیکر از همان دفعات اول به دلش نشسته بود.