تا رسیدن به جلو مطب شعرهای عاشقانه سایه، به خودش قوت قلب داد. امروز آمدنش به مطب متفاوت تر از همیشه بود
آمده بود تا داوطلب شود برای تمام کردن کار نیمه تمام بیست ساله.
شعرهای عاشقانه از سایه با لبخند همیشگی اش به استقبال آمد.
شعرهای عاشقانه از سایه کنجکاو است
با حال و احوال مختصری وارد شد. می دانست که شعرهای عاشقانه از سایه کنجکاو است تا دلیل آمدنش را بداند ولی سکوت کرده بود تا خودش ماجرا را بگوید و یکتا نمی دانست از کجا شروع کند. امروز می خواست حرف بزند. از همه کس و همه جا بگوید. یک گوش شنوا می خواست و چه کسی بهتر از شعرهای عاشقانه از سایه که از پدر به او نزدیک بود و شعرهای عاشقانه ی سایه را بهتر از خودش می شناخت؟
نفسی گرفت و نگاهش را به چشمان شعرهای عاشقانه از سایه دوخت و آرام و شمرده شروع به صحبت کرد.
-نمیدونم از کجا شروع کنم... من یک تصمیمی گرفتم که از درست بودنش مطمئن نیستم اما می خوام که انجامش بدم... دیگر تحمل چشم در چشم بودن با شعری عاشقانه از سایه را نداشت. دست هایش را در هم گره کرد و نگاهش را به آن ها دوخت و ادامه داد: -الان هم مثل همیشه تا اخر حرف هام رو گوش کنید بعد شما صحبت کنین ا م ا خواهش می کنم نه نیارید که پای دلم سست شه و موندگار شم توی این جهنم. لرز خفیفی در صدایش نشست.
-یادتونه پانزده سال پیش، چه قدر تالش کردید که برم و با واقعیت رو برو شم؟
به بابام گفتید این جزئی از درمانمه. گفتید اگه می خواید این دختر یک زندگی نرمال داشته باشه باید بره. نفسش را محکم بیرون داد. -اون روزا خونمون برای من جهنم شد.از شما، مامان و بابام اصرار، از من انکار. جیغ زدم، غذا نخوردم، خودم رو به در و دیوار کوبیدم گفتم نمی خوام. آخرشم با بیشتر شدن کابوس های لعنتی که خواب رو از چشمم گرفت تسلیم شدید.
بزرگتر شدم، روز اعالم نتیجه کنکور وقتی که دیدم زبان و ادبیات انگلیسی آوردم چیزی که حتی فکرشومی کردم، گفتم حتما حکمتی داره.
همون روز با عهد کردم اگر من یک موسسه زبان زدم و مدرس زبان شدم برم. عهد کردم وقتی یه نفر منو خانم معلم صدا زد برم. عهد کردم وقتی برم که حرفی برای گفتن داشته باشم، وقتی برم که بتونم بگم اگه تو آقا معلم بودی، منم برای خودم خانومی شدم و حاال خانم معلمم.
شما از اون روز به بعد بیخیال رفتن من شدین اما من االن مصمم برای رفتن. دیشب یک دل شدم و حاال فقط منتظر یک تایید شمام. اشک نشسته در چشم هایش دیدگانش را تار کرده بود
به طرف شعری عاشقانه از سایه برگشت
به طرف شعری عاشقانه از سایه برگشت و این بار خیره در چشمانش ملتمسانه زمزمه کرد: فقط نه نیارید. قطره اشکی آرام بر روی گونه اش چکید. شعری عاشقانه از سایه نگاهش را از شعرهای عاشقانه ی سایه گرفت و سرش را پایین انداخت. دستش را زیر چشم های نم دارش کشید و منتظر به شعرهای عاشقانه سایه چشم دوخت. بعد از چند دقیقه سکوت سنگینی که فقط با تیک تاک ساعت دیواری بزرگ اتاق شکسته می شد؛ شعرهای عاشقانه سایه سرش را بال گرفت و جدی گفت: شعر سايه گیجم کردی. اگه یک ماه پیش بود استقبال می کردم از رفتنت چون من فکر می کردم درمان تو تقریبا جواب داده ولی الان دودلم وقتی اون دفعه گفتی با تصور یک رانندگی ساده به چه حالی افتادی. من فکر می کنم که حس بد و منفی تو آتیش زیر خاکستره، با یک جرقه بر می گرده و اون موقع تمام تالش چندین ساله مون دود می شه و می ره هوا. االن هم می ترسم که نتیجه عکس بده و تو حالت بدتر شه. از یک طرف هم اولین باره که اینطور مصمم می بینمت. رفتن تو ریسکه ا م ا وقتی تو این ریسک رو اینقدر دوست داری و براش مشتاقی من مشکلی ندارم.
فشار نیاری باشه شعر سايه؟
برو اما مواظب خودت باش. اینو بدون که الزم نیست حتم ا این کار رو انجام بدی. دیدی نشد برگرد اینو بهم قول بده که به خودت فشار نیاری باشه شعر سايه؟ یکتا به آرامی سر تکان داد و باشه ای زیر لب گفت. شعرهای عاشقانه سایه دست راستش را آرام بر روی پایش زد و بسیار خوبی گفت. بلند شد و به ابدارخانه کوچکش رفت