با صدای دکتر از فکر بیرون آمد
-خب بریم سراغ کارمون.
حالت خوبه؟
توی این یک هفته اموزشگاه خوب بود؟
لحن شعرهای عاشقانه ترکی معمولی بود
لحن شعرهای عاشقانه ترکی معمولی بود؛ درست مثل دوستی که بعد از چند هفته رفیقش را دیده و از احوالش می پرسد برای شعرهای عاشقانه که می دانست این درمان است نه احوال پرسی جواب دادن را سخت می کرد. بعد از دو ماه آمده بود و کمی معذب بود. نفس عمیقی کش ید و شروع به حرف زدن کرد. از حال و هوای این دو ماه اخیرش گفت. از بدو بدوهای گرفتن مجوز، از خوشحالی بعد از مجوز، از حال خوب این روزهایش حتی ماجرای هفته پیش و حرف یزدان و واکنش هایش راهم از قلم نینداخت. همیشه همین بود؛
شروع به صحبت کردن با شعرهای عاشقانه ترکی برایش سخت بود
اما ادامه دادنش آسان. دیگر متوجه گذر زمان نمی شد.
شعرهای عاشقانه سیاوش کسرایی هم همیشه بین حرف هایش سکوت می کرد و چیزی نمی گفت. میدان را برای شعرهای عاشقانه خالی می کرد. با تمام شدن حرفایش با حالت متفکری سر تکان داد.شعرهای عاشقانه مولانا تو دو ماه رو به خوبی گذروندی واکنشت به حرف های یزدان یکم ناامیدم کرد باید بیشتر در موردش حرف بزنیم. دفترت رو آوردی؟ شعرهای عاشقانه مولانا در جواب "آره" آرامی گفت دستش را به طرف کیفش برد که صدای زنگ در بلند شد. برگشت و به استاد نگاه کرد. مریض داشتید؟
استاد نه متعجبی گفت و از جا بلند شد. به طرف در رفت. صبح ها مطب نمی آمد و مریضی ویزیت نمی کرد. این که چه کسی پشت در بود، برایش قابل حدس نبود. در را که باز کرد با دیدن فرد پشت در متعجب شد و گفت: -به به آقا هامون. از این ورا؟
شعرهای عاشقانه مولانا که به در ورودی دید نداشت با شنیدن صدای احوال پرسی صمیمی دکتر متعجب شد اهل کنجکاوی نبود به همین خاطر منتظر شد تا این مهمان ناخوانده وارد شود. لحظاتی بعد استاد با مرد قد بلند آشنایی وارد شد. شعرهای عاشقانه زیبا با دیدن برادررها، یکه خورد و نگاه متعجبش را بین استاد و آقای یوسفی که حال فهمیده بود نامش هامون است؛ چرخاند. می دانست که همدیگر را می شناسند ا م ا این موقع دیدن او در مطب دکتر متعجبش کرده بود. از روی صندلی بلند شد و سالم داد.
هامون به طرف استاد برگشت و توضیح داد: -نمی دونستم مهمون دارید. رفتم خونه که مهرنوش خانم گفت صبح مریض داشتید اومدید مطب. گوشیتون رو هم که جواب ندادید منم کارم فوری بود ا م ا انگار مهمون ناخوانده شدم. و سپس نیم نگاهی به شعرهای عاشقانه زیبا کرد. انگار بیشتر می خواست با توضیحاتش شعرهای عاشقانه زیبا را توجیح کند. استاد سری تکان داد و گفت: توضیح نداده هم می دونم ادمی مثل تو با اون همه مشغله کاری الکی نمیاد به من پیرمرد سر بزنه. حاال بشین برات قهوه بیارم. فرصتی برای اعتراض هامون نگذاشت و رفت. شعرهای عاشقانه حافظ روی صندلیش نشست نمی دانست این مرد تا چه اندازه، در مورد ارتباط او با شعرهای عاشقانه برای همسر می داند ا م ا به راز داری شعرهای عاشقانه غمگین ایمان داشت پس افکار منفی اش را پس زد. هامون نیز با یک صندلی فاصله کنار شعرهای عاشقانه حافظ نشست و پا روی پا انداخت. گوشی اش را در آورد و بدون توجه به شعرهای عاشقانه حافظ مشغول شد. شعرهای عاشقانه برای همسر از فکرش گذشت " این مرد با تمام خوش پوشی و جذابیتش بی ادب است" در این یک هفته حرفی از رفتن رها مطرح نشده بود و دیگر این مرد را ندیده بود. هنوز هم نمی دانست تصمیمش برای رها چیست؟ سکوتش برای شعرهای عاشقانه برای همسر عجیب بود. سکوت یک هفته ای و خونسردی این دیدار به شدت با نگرانی های هفته قبلش تضاد داشت و با هم نمی خواند.
شعرهای عاشقانه غمگین نصفه مانده بود
با آمدن او، گفتگویش با شعرهای عاشقانه غمگین نصفه مانده بود و ماندنش دیگر واجب نبود؛
کیفش را برداشت و از جا بلند شد. برای بیرون رفتن چاره ای جز رد شدن از جلوی او نداشت. آنطور که او پا روی پا انداخته بود؛
راه بسته شده بود و رد شدن غیر ممکن. ببخشید آرامی گفت تا مرد متوجه اش شود. با باال آمدن سر او از صفحه گوشی اش، شعرهای عاشقانه اشاره ای به پاهایش کرد که راه را بسته بود. هامون بی هیچ حرفی راه را باز کرد. شعرهای عاشقانه به طرف در اتاق کوچکی رفت.