لحظه به لحظه تجربه شان کرده بود.
شعر عاشقانه نو جدید غمگین را گرفت
از ابتدای ورود به بهشت زهرا که ترس و دلهره داشت تا رسیدن به باالی قبرها و حس دلتنگی که شعر عاشقانه نو جدید غمگین را گرفت و در آخر احساس گناه و بد بودن خودش. از بی معرفتی های خودش که چگونه بیست سال به آن ها سر نزده. حتی از هامونی که سر بزنگاه رسیده بود و او را به بیمارستان برده بود؛ گفت. از حس رهایی و بهتر شدن حال دل االنش هم سخن گفت.
استاد بیشتر شنونده بود تا گوینده.
یکتا می دانست شعر عاشقانه نو جدید و زیبا های اصلیش را می گذارد تا رو در رو بزند. فقط چند توصیه کرد برای بهتر خوابیدن امشبش و جلوگیری از برگشتن آن کابوس ها. هر دوشان خوشحال بودند، از به دست آوردن دستاوردی که چندین سال روی آن کار کرده بودند.
بعد از پایان تماسشان با مادرش هم تماس گرفت و کوتاه احوال پرسی کرد. گفت به یزدان بگوید که تماسش را ندیده و بعد از شعر عاشقانه نو جدید غمگین زدن کوتاهی با پدرش کرد. هیچ کدامشان از امروز و جزییاتش نپرسیدند.
خودش هم راغب به توضیح نبود.
می فهمید که با شنیدن صدایش نفسی که از صبح در سینه شان حبس شده؛ رها می شود، خصوصا فریبرز...
دیگر حوصله گوشی نداشت، آن را سایلنت کرد و روی میز عسلی انداخت. نگاهی به ساعت کرد.
وقت شام بود همان تنقالت درون ماشین ، سیرش کرده بود. اشتهایی برای خوردن غذا نداشت.
فردا ساعت صبح پرواز داشت. مسواک زد و زیر پتو خزید.
امیدوار بود که فکر و خیال ها اجازه خوابیدن را به او بدهند. این بار درون یک خانه بودند. شعر نو عاشقانه کوتاه جدید بلوز و شلوار دخترانه گلبهی رنگی که روی بلوزش یک گربه ملوس کار شده بود را پوشیده بود.
گوشه دیوار چنبره زده بود و گریه می کرد. خانه را کامل نمی دید، فقط دیوار گچی سفید رنگی که یک تابلو آن را تزیین کرده بود را می دید و شعر عاشقانه نو جدیدی گلبهی پوشی که کنج دیوار نشسته بود و آرام هق هق می کرد. چند دقیقه بعد زن هم آمد.
نزدیک شد و روی زمین نشست. دست روی سرشعر عاشقانه نو جدیدی گذاشت و نوازشش کرد. -پاشو دخترم...گریه نکن عزیزم. شعر عاشقانه نو جدیدی عصبی دستش را پس زد. -نمی خوا م. برو. زن به پنجره که غروب خورشید را نشان می داد؛اشاره ای کرد و مالیم تر ادامه داد: -عزیزم ببین داره هوا تاریک می شه و بارون میاد. بابا تازه رسیده. تازه جاده ام لغزنده اس. خطرناکه االن راه بیوفتیم.فردا حتم ا می ریم. شعر عاشقانه نو جدید که انگار مرثیه ای شنیده باشد، گریه اش شدت گرفت. -مگه چند ساعت راهه؟ شما قول دادین. دیگه دوستتون ندارم. و زن همچنان با حوصله و آرام بود. -راهش کمه اما االن وقت مناسبی نیست دخترم. فردا صبح حرکت می کنیم بوسه ای روی سر شعر عاشقانه نو جدید کاشت: -ببین بابا کارش طول کشید مجبور شد دیر بیاد و گرنه من که قول الکی بهت نمی دم.شعر عاشقانه نو جدید که حاال آرام تر شده بود به طرف زن چرخید و با بغض گفت: مامان تورو امشب بریم.
زن دختر را به آغوش گرفت و زیر گوشش آرام گفت:
باهاش شعر عاشقانه نو جدید و زیبا می زنم
اینطوری با گریه نگو عزیز دلم. باشه بزار بابا از بیاد باهاش شعر عاشقانه نو جدید و زیبا می زنم.
لحظه به لحظه تصاویر بیشتر پر و بال می گرفتند و به واقعیت نزدیک تر می شدند. مرد جوانی را دید که از اتاق بیرون آمد و به سمت مادر و شعر عاشقانه نو جدید رفت کنار زن روی دو زانو نشست و به شعر نو عاشقانه کوتاه جدید که گریه اش تمام شده بود و سرش را پایین انداخته بود؛نگاه کرد. صدایش را بلند کرد. -دختر بابا چطوره؟ شعر نو عاشقانه کوتاه جدید سرش را باال نیاورد و در همان حالت ماند. زن بلند شد و رو به مرد گفت: توی اتاق منتظرتم. مرد بی بلند شد و پشت سر همسرش راهی شد. دیگر هیچ ندید؛ دقایقی بعد صدای جیغ خوشحالی شعر نو عاشقانه کوتاه جدید بود و بس...