صیغه روزانه یزدی به سرفه افتادم و محکم سرفه میکردم. گلوم انگار زخم شده بود. صیغه روزانه یزد هول شده، بلند شد و برام یه صیغه روزانه یزدی آب گرم آورد. گرفت سمتم و با نگرانی مختص خودش گفت بیا صیغه حلال در یزد. این رو بخور! دست راستم رو گذاشتم رو گلوم و یه کم ماساژ دادم. با دست دیگم هم، لیوان رو ازش گرفتم. آروم آروم آب رو خوردم. بهتر شده بودم. با اخمای تو هم صیغه روزانه یزدی رو دادم به مامان. صیغه روزانه یزد نگاه پریشونی بهم انداخت بمیرم! نگاه بچم به چه روزی افتاده.
سری تکون داد و رفت آشپزخونه. رفته رفته حالم وخیمتر میشد. خودم داغی بیش از حد بدنم رو حس میکردم. ساعت دور و بر دوازده و نیم شب بود که دیگه طاقتم کم شد و بیتاب و توان شدم. با صیغه روزانه یزدان و صیغه روزانه یزدی رفتیم درمونگاه و یه سرم بهم وصل کردن. چند تا قرص و شربتم برام تجویز شد و برگشتیم خونه. بیمارستان رفتن، غیرممکنترین چیز تو اون وضعیت بود. زنگ زدم به کیمیا و گفتم به بیمارستان اطلاع بدن بد حالم و یکی دو روزی نمیتونم برم. از بچگی، طاقت درد و بیماری رو نداشتم.
یه ذره دردم که میگرفت، فورا از پا درمیاومدم؛ از همه چی متنفرم میشدم. بهتر بخوام بگم، افسردگی میگرفتم. انقد حالم بد بود که نزدیک بود گریه کنم. کل بدنم درد میکرد. وقتی چیزی به پوست بدنم میخورد، میمردم و زنده میشدم... انگار کل تنم زخم بود. تب و لرز میکردم. درد گلوم بیشتر از هر چیزی، بیطاقتم کرده بود. وضعیت بد جسمیم از یه طرف، وضعیت بد روحیم از یه طرف...
چجوری صیغه حلال در یزد رو رها کنم؟
تو عمرم هیچوقت تا اون حد، درد نکشیده بودم. مغزم قفل کرده بود. تو دلم نالیدم. من باید چیکار کنم؟ چجوری صیغه حلال در یزد رو رها کنم؟ خودت که میدونی ممکن نیست. کمکم کن! یاورم باش! ساعت نه شب بود. نشسته بودیم جلو تلوزیون و با دقت فیلم تماشا میکردیم. صیغه حلال در یزد گفت محسن! ساعت نه شد؛ ولی صیغه روزانه یزدان نیومد. دارم نگرانش میشم، یه زنگ بهش بزن ببینم کجاست. بابا نگاهش رو از تیوی برید و دوخت به صورت نگران و دلواپس صیغه روزانه یزد باید چند میاومد خونه؟
صیغه روزانه یزدان پریشون تر شد
صیغه روزانه یزدان پریشون تر شد شش و نیم. بابا چشماش رو گرد کرد یعنی این همه وقت دیر کرده؟ صیغه روزانه یزدان فقط سر تکون داد. منم دلم بدجوری شور افتاد. زیر لب گفتم برادرم رو سپردم به خودت! صیغه حلال در یزد رو کرد سمتم دخترم اون تلفن رو بده به من. بیسیم رو از میز عسلی کنارم برداشتم و گرفتم سمتش بفرمایید. من و مامان سر تا پا چشم شدیم و زل زدیم به بابا. یه بوق خورد، جواب نداد. دو بوق خورد، برنداشت. سه بوق خورد، خبری نبود. چهار بوق، پنج بوق، شش بوق... برنداشت. دلهره خیلی بدی به دلم چنگ انداخت. صیغه روزانه یزد زد رو پاش نگدار بچم باش!