قلیون یا سیگار گرفته می دادم خشک شویی و کلی کار دیگه که فقط االن عین احمق ها می تونم یاداوری شون کنم و بهشون پوزخند بزنم.
داشت عصبی می شد. همسریابی امید اناهیتا دیگر چیزی نگفت. اشاره ای به سینی غذا کرد و با شوخی و خنده چند لقمه به خوردش داده بود.
در آخر هم سینی را برداشته و بعد از شب به خیر گفتن بیرون آمد. ظرف ها را شسته بود و در این میان به ثبت نام در سایت همسریابی اناهیتا فکر کرده بود.
نمی دانست چه تصمیمی می خواد بگیرد. نفرتی که از صدایش می بارید هنگام مرور خاطرات نگرانش می کرد. بعد از مسواک زدن اماده خواب شد.
خواب و بیدار بود که به یاد ثبت نام سایت همسریابی امید افتاد. وای ناگهانی از میان لب هایش خارج شد. سریع از جا بلند شد.
ثبت نام همسریابی امید بیدار باشد
ساعت دوازده بود و امیدوار بود که ثبت نام همسریابی امید بیدار باشد. زنگ نزد و در عوض برایش تایپ کرد. پشت میز نشست
و مضطرب به صفحه گوشی خیره شد. یک ربعسالم. از ثبت نام در سایت همسریابی امید خبر داری؟ گذشت. از ثبت نام همسریابی امید ناامید شده بود.
خواست دوباره با خود ثبت نام در سایت همسریابی امید تماس بگیرد که صدای اعالن پیامک بلند شد خواند.
-عصر نیومد موسسه من به همین خاطر شب زنگ زدم بهت. حالشسالم اره چطور مگه؟ خوبه؟ جواب گوشیش رو نمی ده. راستی ماجرا عصر رو می دونه؟
این بار سریع جوابش آمد. می بره تا بهتر شه. در مورد اونم نه نمی دونن به آقاجون گفتم اومدم اره. عصر حالش خوب نبود خودم گفتم بمونه خونه.
چند روز زمان مسافرت کاری. نفس راحتی کشید. -اها. باشه ممنون. دستش را روی ارسال گذاشت اما نفرستاد. مردد ادامه داد و تایپ کرد:
-حال شما بهتر شد؟ دکتر نیومد؟ این بار هم سریع جواب داد. -حال کی؟ من که یک نفرم امیرحسین هم که حالش خوبه. باز ضمیرات
رو اشتباه نوشتن چی کرد. باز جمع اش بسته بود. لحن صمیمی و شوخی مانند پیام، در جواب دادن مرددش کرد. گوشی را قفل کرد
و به تخت خواب رفت. چشم بست که بخوابد اما جلو دختر سرکش درونش را نتوانست بگیرد. قفل را باز کرد و تایپ کرد.
-نه اتفاقا اینم خیلی چیز مهمی ایه وقتی یه تصمیم می گیری تا تهش اصل مطلب یه چیز دیگه بود. برو. وسطش جا نزن.
-جا نزدم اما سخته دیگه. مخصوصا توی نوشتن. هر دو بی وقفه تایپ می کردند. اما سرعت ثبت نام همسریابی امید کمتر بود.
می شد اصلا سخت نیست. مگر این که تصور کنی طرف مقابلت پرو میشه. فهمید هنوز تایپ کردن سختش است. -من اصلا همچین تصوری نکردم.
-اوکی پس تمرین کن. صد بار بنویس تو، نه شما. نفسش را محکم ثبت نام در سایت همسریابی امید کرد. -اوکی من تسلیم. تو،
نه شما. ولی نگفتین دکتر نیوا خوندم دوباره پیام، هوفی کشید و ن جمع را از اخر فعلش پاک کرد و ارسال کرد. -چرا یه نفر اومد. شبیه دکترا نبود
اما می گفتن دکتر. خندید. بالفاصله پیام بعدی آمد. -گفت وضعیت خوبه و تا فردا چیزی نخورم.
فردا قبل مرخص شدن غذا ابکی بخورم اگه مشکلی نداشتم بعدا مرخصم. فکری به سرش زد. یاد مریضی دو سال قبل ثبت نام در سایت همسریابی اناهیتا افتاد. وقتی که درآها.
همسریابی امید تهران رایگان بستری بود و نرگس تمام تالشش را برای بهتر شدنش می کرد. یاد سوپ های رنگارنگ و جورواجوری
افتاد که اماده می کرد و به همسریابی امید تهران رایگان می اورد. حاال که ثبت نام همسریابی امید مادر نداشت، ثبت نام سایت همسریابی امید
به همسریابی امید تهران رایگان برود
و آقاجون هم که نمی دانستند پس او می توانست سوپ درست کند و به همسریابی امید تهران رایگان برود. افکار مخالفی به ذهنش هجوم آوردند.
اگر پیش خودش فکر و خیال کند چه؟ پرو نمی شود؟ کالفه در جایش جابه جا شد. در یک ثانیه تصمیم اش را گرفتگوشی را برداشت
و بدون تعلل تایپ کرد. -من فردا یه غذا ابکی می آرم. همزمان با لمس "ارسال"نفسش را ثبت نام سایت همسریابی امید کرد.
خیلی کم از این دست تصمیم ها می گرفت. همیشه دست به عصا و با کمک عقلش جلو می رفت. حتی دریا یک بار گفته بود
زیادی منطقی است و خوب است گاهی احساسی تصمیم گرفتن را هم تجربه کند. حال به حرف او جامه عمل پوشانده بود.
گوشی را روی حالت بی صدا گذاشت و بدون هیچ فکر دیگری زیر پتو خزید.