تلفن را برداشت و به گوش اش نزدیک کرد. صدای منشی از پشت تلفن آمد. سلام خسته نباشید قربان! یک نفر میخوان شما رو ببینن. خانم شیرازی! با شنیدن فامیل همسریابی ه یادش افتاد که قرار بوده به او هم سر بزند. سرفه ای کرد و گفت: بفرستشون داخل! برای هم دانشگاهیش وقت داشت. نفس عمیقی کشید و برگه های روی میز را جمع کرد. چند تقه به در خورد و بعدهم قامت همسریابی ه در آن لباس های ساده نمایان شد. این مدت همه تغییر کرده بودند. سرتا پایش را از نظر گذراند. شلوار جین مشکی، کاپشن سبز لجنی، شال مشکی و کیف بزرگ مشکی که روی شانه اش بود.
همسریابی ه که از بدو ورود با دیدن این ساختمان به این عظمتی ماتش برده بود با دیدن همسریابی هلو تلگرام که ریز بینانه نگاهش می کرد با خجالت سلام کرد. سلام بفرمایید هم کلاسی!
از لحن همکلاسی که نیما به کار برد قلب همسریابی ه فشرده شد. باید باور می کرد نیما آن پسر بیست و نه ساله ی هیچی ندار نبود. باید باور می کرد که همسریابی هلو تلگرام الان نیمی بیشتر این شرکت ساختمان سازی به نامش بود و تمام دختر ها با وجود جا افتادگی همسریابی هلو با عکس برایش سر و دست می شکستند. روی مبل جلوی میز همسریابی هلو تلگرام نشست.
همسریابی هلو نگاهش کرد
دستانش را قلاب کرد و گفت: چیزی میل دارید بگم بیارن؟ همسریابی هلو نگاهش کرد. نه! اومدم یک سری همسریابی هلو دائم رو بزنم و بعدهم برم! اشتباه من با خیلی چیزها قابل جبران نیست من اشتباه کردم نباید اون زمان در حضور پسرت صدام و بالا می بردم. اون همسریابی هلو با عکس رو زدم و چوبش هم خوردم.
بی تفاوت نگاهش کرد.
همسریابی هلو دختر همه چیز تمامی بود
همسریابی هلو دختر همه چیز تمامی بود حتی الان که سنش بالا رفته بود؛ اما واقعیت این بود که در زندگی همسریابی هلو ورود جایی نداشت.
همسریابی هلو ورود که داشت چمدانش را می بست تا برای همیشه همسریابی همدم جدید را بگذارد و برود. منتظر شد ادامه دهد. همسریابی هلو نتوانست سر بلند کند. بعد از اینکه نامزدش شدم به ظاهر فکر می کردم همسریابی هلو قم خوبه ولی نبود. من غرق تجملات بودم و اون غرق بالا کشیدن ثروت پدریم. پدرم بهش اعتماد کرد. فکر می کرد پسرخوبیه!
آدم خوبیه؛ اما دقیقا چند شب قبل از عروسی بابام فهمید کلاهش و برداشتن و فرار کرده. ما موندیم و آبروی رفته، ما موندیم و کلی قرض! پول مردم و بهشون داد. از اون محله نسبتا بالا نشین رفتیم. بعد از سه سال پدرم خوابید و دیگه بلند نشد. با اینجا که رسید قطره ی اشکی روی گونه اش چکید. می دانست زدن حرف هایش دردی را دوا نمی کند. چهره ی پدر همسریابی هلو از جلوی چشم همسریابی هلو ورود گذشت.