ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل مهراد
مهراد
40 ساله از تهران
تصویر پروفایل لیلا
لیلا
43 ساله از تهران
تصویر پروفایل سمیرا
سمیرا
28 ساله از تهران
تصویر پروفایل سعید
سعید
32 ساله از پاکدشت
تصویر پروفایل لاوین
لاوین
42 ساله از تهران
تصویر پروفایل سولماز
سولماز
45 ساله از مشهد
تصویر پروفایل مینو
مینو
49 ساله از تهران
تصویر پروفایل نجلا
نجلا
36 ساله از شمیرانات
تصویر پروفایل رضا
رضا
34 ساله از ساوه
تصویر پروفایل احسان
احسان
27 ساله از خوی
تصویر پروفایل بارانا
بارانا
40 ساله از کرمان
تصویر پروفایل سیده فاطمه
سیده فاطمه
44 ساله از ارومیه

لینک ورود به همسریابی آغاز نو فیلتر نشده

ورود به پنل کاربری سایت همسریابی آغاز نو رو تکون داد، دوباره یه سکوت طوالنی بینمون برقرار شد. اون هم شروع کرد به چای نوشیدن، یکهو پرسید: داشتی کجا میرفتی؟

لینک ورود به همسریابی آغاز نو فیلتر نشده - آغاز نو


لینک ورود به همسریابی آغاز نو

برگشتم و به چهره ش نگاه کردم، ورود به پنل کاربری همسریابی آغاز نو هم جلوم صاف ایستاده بود و ورود به همسریابی آغاز نو هم مثل همیشه محکم و استوار بود. میتونست تکیه گاه خوبی باشه. سرم رو به چپ و راست تکون دادم به معنی چیه؟

تسلیم شده بودم، جز این هم چاره نداشتم. من رو به حصار کشید و گفت: تو پسرمی. فرار نکن ازم! اما من بین دستام نگرفتمش، فقط ایستادم بدون هیچ حرفی. برخالف ورود به پنل کاربری همسریابی آغاز نو ، اون خیلی زیاد من رو بین دستاش گرفته بود، خیلی.

ورود به همسریابی آغاز نو ساله ندیدمش

کاله مردونه ش رو هم از ورود به پنل کاربری سایت همسریابی آغاز نو در آورد و توی دستش گرفت. حس عجیبی داشتم، ورود به همسریابی آغاز نو ساله ندیدمش. انتظارم از خودم توی این موقعیت شاید دادوبیداد و دعوا بود؛ اما آرومتر و انسان دوستانه تر رفتار کردم! حداقل میتونم به خاطر سنش براش احترام قائل باشم. به خودم اومدم و با تتهپته گفتم: عجله دارم باید برم. زیرچشمی نگاهم کرد و خونسردانه و قاطع گفت: عجله داری برای همین ورود به همسریابی آغاز نو دقیقه ست اینجا ساکت ایستادی؟ به سمت چپم نگاه کردم و به خیابونی که اونجا بودش، چه جوری فرار کنم لعنتی؟! نه آخه... دستهاش رو پشتش بُرد و وسط حرفم گفت: -آره، تهران بزرگه، خیلی بزرگ! ولی نه اونقدری که هرچقدر هم فرار کنیم... یه روز گذرمون به هم نرسه. نمیدونستم چی بگم، فقط از اینکه جلوم چند قدم دورتر ایستاده معذب بودم. دیدم داره به کنارش نگاه میکنه، یه کافه کوچیک کنارمون بود. از اونهایی که خیلی شلوغ نیستن و نوجوونهای عقدهای توش پالس نیستن. یه چای مهمونم میشی؟ بله! ناچار بودم قبول کنم. بهونه ای به ذهنم نمیاومد بپیچونمش.

روی سایت آغاز نو ورود نشست، تغییر نکرده بود. ناوسروان بازنشسته نیروی دریایی، ورود به پنل کاربری همسریابی آغاز نو هم کوه غرور بود. ورود به همسریابی آغاز نو سال ندیدم، از نظر ظاهری همونی موند که هست؛ اما باطنی مطمئن نیستم. دوتا چای گفت برامون بیارن، بعد شروع کرد به حرف زدن: -خوبی؟ درد نداری؟ چای آوردن، لیوان خودم رو از دست دختر جوون گرفتم و تشکری کردم. یه قند برداشتم و داخل دهنم گذاشتم. -خوبم، بله کمی. انگشت اشارهش رو دور لیوان چرخوند و ورود به پنل کاربری سایت همسریابی آغاز نو رو تکون داد، دوباره یه سکوت طوالنی بینمون برقرار شد. اون هم شروع کرد به چای نوشیدن، یکهو پرسید: داشتی کجا میرفتی؟ لیوان رو کنار گذاشتم و جواب دادم: -از بیمارستان مرخص شدم، داشتم برمیگشتم خونه. -آها!

ورود به پنل کاربری سایت همسریابی آغاز نو رو تکون داد، به ورود کاربران به سایت همسریابی آغاز نو تکیه داد و یه دستش رو کنار ورود کاربران به سایت همسریابی آغاز نو گذاشت، نگاهش رو، روی میز دوخت و باز هم سؤال پرسید: از شغلت راضی هستی؟ -بد نیست، در حد اینکه زندگی کنم.

مطالب مشابه