ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل سحر
سحر
40 ساله از خوی
تصویر پروفایل غزل
غزل
33 ساله از مشهد
تصویر پروفایل سیامک
سیامک
43 ساله از تبریز
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
47 ساله از تهران
تصویر پروفایل محیا
محیا
28 ساله از تهران
تصویر پروفایل حامد
حامد
32 ساله از تهران
تصویر پروفایل ساسان
ساسان
30 ساله از کرج
تصویر پروفایل شیوا
شیوا
42 ساله از رباط کریم
تصویر پروفایل حمید
حمید
55 ساله از تهران
تصویر پروفایل مهسا
مهسا
40 ساله از تهران
تصویر پروفایل داود
داود
57 ساله از رباط کریم
تصویر پروفایل نوید
نوید
45 ساله از تهران

لینک کانون صیغه ایرانیان

رو باز کنه. صدای کانون صیغه ایرانیان اصفهان رو شنیدم که با گریه از پشت در گفت: -ماما... مامی. .. با وحشت در رو کوبیدم و گفتم: -کانون صیغه ایرانیان در رو با

لینک کانون صیغه ایرانیان - صیغه ایرانیان


تصویر لینک کانون صیغه ایرانیان

نمیکرد؟ اهان. حتماً کانون صیغه ایرانیان دستشویی یا جایی هست که نمیتونه در رو باز کنه. صدای کانون صیغه ایرانیان اصفهان رو شنیدم که با گریه از پشت در گفت: -ماما... مامی. .. با وحشت در رو کوبیدم و گفتم: -کانون صیغه ایرانیان در رو باز کن. مامانی کجاست؟ اما سامان جیغ میزد و گریه میکرد و خبری از مامان نبود. گریه کانون صیغه ایرانیان اصفهان من رو هم به گریه انداخت و من از این سمت در و سامان از اون سمت در گریه میکردم و در همین حال به یاد کلیدم افتادم و با سرعت ان رو از جیبم خارج کردم و در قفل انداختم. اما از شدت ضعف و گریه نمیتوانستم در رو باز کنم و اخر سر در حالی که به زحمت مسیر قفل رو پیدا کردم جیغی کشیدم و خودم رو داخل ساختمان انداختم. از دیدن سامان در ان وضعیت چیزی در قلبم فرو ریخت. کانون صیغه ایرانیان را با حرکتی سریع در اغوش کشیدم و گفتم: -چیه عزیزم؟ چرا داری گریه میکنی؟

جالب اینجا بود که خودم هم اشک میریختم. سامان در میان گریه گفت: -مامی... یاد مامان افتادم و با وحشت کانون صیغه ایرانیان اصفهان رو روی زمین گذاشتم و با سرعت به سمت پذیرایی رفتم و در همون حال مامان رو صدا زدم. سامان با گریه به سمت اتاق خواب مامان به راه افتاد و من با سرعت او را کنار زدم و وارد اتاق مامان شدم و از چیزی که دیدم با صدای بلند رو صدا زدم: -ای بزرگ. مامان... مامان حالت خوبه؟ مامان کنار تختش روی زمین افتاده بود و چشمانش بسته بود و دستش روی قلبش بود. او را تکان میدادم و با وحشت گریه میکردم. مچ دست مامان رو گرفتم و نبضش رو کنترل کردم. نبضش میزد. خوشحال شدم از اینکه او زنده بود. برای لحظه ای حس کردم او را از دست دادم. از روی زمین بلند شدم و تلفن کنار تخت کانون صیغه ایرانیانی رو به دست گرفتم و سریع شماره اورژانس گرفتم و بعد از اینکه ادرس رو دادم به دنبال قرص زیر زبانی کانون صیغه ایرانیان اصفهان گشتم و ان رو کنار تلفن پیدا کردم.

مامان رو بغلم گرفتم و قرص رو به زحمت از میان دندان های کلید شده اش زیر زبانش گذاشتم و در همون حال هم اشک میریختم. نبضش رو دوباره کنترل کردم. به قدری ضعیف بود که باز کنترل رفتارم رو از دست دادم و جیغ کشیدم. گریه میکردم و با صدایی خش دار و خشن می گفتم: کمکم کن... مامان چشماتو باز کن.. مامان... عزیزم چشماتو باز کن... خودت به دادم برس...

کانون صیغه ایرانیانی کنار در روی زمین نشسته بود

کانون صیغه ایرانیانی کنار در روی زمین نشسته بود و گریه میکرد. اصالً کنترل رفتارم دست خودم نبود. شدیداً عصبی شده بودم و تنش وحشتناکی به من وارد شده بود. کانون صیغه ایرانیانه رو نوازش میکردم و اشک هام روی گونه هاش می ریخت و مامان بی حرکت روی دستانم افتاده بود و بدنش به سردی میزد. هر چند لحظه یکبار بی اختیار جیغ بلندی میکشیدم و رو صدا میزدم. وقتی اورژانس رسید و اعالم کردند که باید هر چه زودتر مامان رو به بیمارستان منتقل کنند،

کانون صیغه ایرانیان اصفهان رو در اغوشم گرفته بود

من هم در حالی که کانون صیغه ایرانیان اصفهان رو در اغوشم گرفته بودم کنار کانون صیغه ایرانیانه نشستم و سعی کردم رفتارم ارام باشد. کانون صیغه ایرانیانی وحشت زده در بغلم می لرزید. طفلک به قدری از جیغ های من ترسیده بود که به محض بلند شدن صدای گریه ام جیغ میکشید. ارام ارام او را نوازش کردم و سعی کردم خودم هم ارام باشم و در حالی که به حرف های پزشک باالی سرش فکر میکردم کانون صیغه ایرانیان رو میخواباندم. سامان به خاطر گریه های مداومش زود چشم هاش پذیرای خواب شد. نمیتوانستم هم مراقب مامان باشم هم مراقب کانون صیغه ایرانیانه از این رو ناچار به بهار زنگ زدم و از او خواستم تا به بیمارستان بیایید. کانون صیغه ایرانیانی پشت تلفن هول کرد اما خیلی خیلی بیشتر از من بر رفتارش کنترل داشت. من خیلی عصبی شده بودم و این رو دقیقاً حس میکردم. در بیمارستان تا رسیدن بهار کانون صیغه ایرانیانه رو در اغوش یکی از پرستارها گذاشته بودم و پرستار او را که خواب بود در کنارش نگه داشته بود. به قدری عصبی بودم که فراموش کرده بودم دفترچه مامان رو کجا گذاشتم

مطالب مشابه