چند دقیقه ای گذشت که با صدای آیفون از جا پرید.فکر می کرد که در را باز گذاشته. از جا بلند شد و به طرف آیفون رفت. تنها تصویر مرد میانسالی در آیفون دیده می شد.گوشی را برداشت. -بله؟ -باز کنید لطف لینک گروه همسریابی در تلگرام شانه ای لینک کانال همسریابی تلگرام انداخت.احتماالا پدر یکی از بچه ها بود که فرزندش را آورده بود. در را زد. خواست به جای قبلیش برگردد که با دیدن ون سبز رنگی که همیشه بچه هایی که با سفارش هامون ثبت نام شده بودند را می آورد، ابرویی لینک گروه همسریابی تلگرامی پراند.مرد بعد از پیاده کردن چهار دختر بچه سوار ماشین شد و از آن جا دور شد. صدای هیاهوی بچه ها در حیاط بلند شد.لینک تلگرامی همسریابی با کنجکاوی پشت پنجره ایستاد.
لینک تلگرامی همسریابی داد
پرده قهوه ای رنگ را لینک تلگرامی همسریابی داد که با دیدن چهار دختر بچه لبخند عمیقی روی لبش نشست. عاشق بچه ها بود و وقتی این صحنه ها را می دید بیشتر از همیشه عاشق کارش می شد.
از دفتر بیرون رفت و در چارچوب در ورودی ایستاد و نگاهشان کرد. سن هایشان بهم نزدیک بود.حدودا هفت هشت سال داشتند، همسن همانی که لینک گپ همسریابی تلگرام جلو خونه آقاجون به دنبال او و لینک همسریابی تلگرامی آمده بود. همیشه میخواست از نسبت این بچه ها با هامون مطلع شود اما تا به حال موفق نشده بود. حس کنجکاوی خودش، که مدتی از درجه کنجکاوی به درجه فضولی محض رسیده بود را لعنت کرد.
سه تا از دخت آزادانه و لینک همسریابی تلگرامی با خنده این ور و آن ور می دویدند و یکی از آن ها سرش را پایین انداخته بود و عمیق ا در فکر بود.
با لینک کانال همسریابی تلگرام امدن سر دخترک و چشم در چشم شدنشان، قلبش ریخت و لرز ریزی بر بدنش نشست.
خواست به طرف دخترک برود که با صدای سالم لینک گروه همسریابی تلگرام، نگاهش را به لینک گروه همسریابی تلگرام که کنارش ایستاده بود؛ داد. خودش را جمع و جور کرد. سلام عزیزم عصر به خیر. حالت خوبه؟
از جلوی در کنار رفت تا لینک گروه همسریابی تلگرام ، وارد شود. همراه با لینک همسریابی تلگرام وارد دفتر شد و مشغول حرف زدن در مورد آقاجان و سکته ناقصی که لینک گپ همسریابی تلگرام ردکرده بود شدند.
از لینک تلگرامی همسریابی هم عذرخواهی کرد
لینک همسریابی تلگرام با حرف زدن در مورد لینک گپ همسریابی تلگرام همچنان اشک در چشمانش حلقه می زد.از لینک تلگرامی همسریابی هم عذرخواهی کرد و لینک گروه همسریابی در تلگرام با مهربانی که حالش را درک کرده و از او ناراحت نیست. قطعا او بهتر درک می کرد که در آن لحظات ادمیزاد مرگش را به چشم می بیند و حواسش به هیچ کس نیست. کمی بعد، لینک همسریابی تلگرام پشت میزش رفت و مشغول کارش شد. دریا، کارن و مهرسا هم رسیدند. تیرداد امروز کلاس نداشت. اواخر ترم بود و باید کم کم مطالب را جمع آوری می کردند تا بچه ها برای امتحان آماده شوند. قبل از شروع کلاس ها، تمام این نکات را یادآوری کرد و با گفتن موفق باشید، همگی راهی کالس ها شدند. لینک گروه همسریابی در تلگرام هم پشت سرشان از دفتر خارج شد. در راهرو، دریا را کنار کشید و گفت: دریا این چند تا دخت لینک همسریابی تلگرامی که از طرف برادر لینک همسریابی تلگرامی اومدن داخل کلاس تو هستن نه؟ دریا در جریان کامل حرف های ان روزش با هامون بود. به همین دلیل با کمی مکث گفت: اره همین چهار تایی که فامیل هاشون شبیه همه.همشون کالس منن. برای چی؟