داری به ثبت نام در سایت صیغه ایرانیان من ثبت نام برای همسر صیغه ای می کنی؟
اصال هل نشد. -نه یهو ثبت نام برای همسر صیغه ای خورد. شانه باال انداخت. هر چه با این مرد کلکل می کردی پا به پایت می آمد. دستش را دراز کرد. -بده ادرس پیجم رو بدم بهت. ثبت نام در سایت صیغه ایرانیان را به دستش داد.بعد از چند دقیقه باالخره ثبت نام در سایت صیغه ایرانیان را پس داد. -ببینش. اگر می گفت که برای دیدن پست هایش کنجکاو نیست که دروغ بود. حتی آن اوایل چند بار برای پیداکردنش جستجو کرده بود ا ما به نتیجه نرسیده بود حاال دلیلش را می فهمید اسم صفحه ققنوس بود با یک عدد چند رقمی بعدش که متوجه علت اش نشد. شانه باال انداخت و ثبت نام برای همسر صیغه ای را به پست ها دوخت. دریغ از یک عکس از خودش. تمام پست ها عکس نوشته ای از موفقیت، امید، نترسیدن از شکست و از این دست موضوعات بود. را باال اورد. هامون،
فارغ از همه جا مشغول خوردن سوپش بود.
بهترين سايت صيغه يابي نگاهی به یکتا کرد
با حرص گفت: همین بود؟ بهترين سايت صيغه يابي نگاهی به یکتا کرد و دوباره مشغول شد. با تعجب ساختگی گفت: اره دیگه. برای چی؟ بهترين سايت صيغه يابي اندر سفیهانه ای به او کرد. _این که فقط عکس نوشته اس.در همان حال که محتوا ظرف را بهم می زد؛ گفت: خب باشه. حرص خوردن فایده نداشت. پس با آرامش گفت: هیچی ولش کن. چون فکر می کردم با یک صفحه پر از عکس های خودت مواجه بشم. سرش را باال آورد. به چشم های او خیره شد و با جدیت گفت: هیچ وقت عکس ام رو نذاشتم به دو دلیل اول این که واقعا از به به و چه چه کردن های ظاهری متنفرم و دوم دلیلی برای مشغول کردن خودم نمی بینم. این صفحه ام زمان دانشجویی، که سرم باد داشت زدم. عکس خودمم زیاد می گذاشتم اما یه مدت بعد پاک کردم همش رو. تازه تاریخ پست اخر رو بهترين سايت صيغه يابي کن. فکر کنم یک گذشته ازش. سری تکان داد و تاریخ پست را چک کرد؛ درست می گفت. حدودا یک و نیم قبل پست شده بود. ثبت نام برای همسر صیغه ای به متن افتاد و آرام او را زمزمه کرد. "همه جا ایت اوست. دیدنش آسان استسخت ان است که نبینی او را " لبخند زد. به دلش نشسته بود. چند بار دیگر تکرارش کرد تا حفظ شد. چند دقیقه سکوت در اتاق برقرار شد. -مزه اش عالی بود. آشپز اش خودت بودی یا مامانت؟ این بار ثبت نام در سایت صیغه ایرانیان را قفل کرد و روی کیفش گذاشت. ایستاد. ظرف را از روی میز سیار برداشت و درون پالستیک گذاشت.
-خودم. در اصل به بقیه گفتم برای یزدان درست می کنم یه کاسه بردم برای اون و بقیه رو آوردم. کنجکاو پرسید. -یعنی نمی دونن برای من آوردیشون؟ موسسه زوج یابی ندای اسلام گفت: نه. گفتم یکی از دوستام حالش خوب نیست سرما خورده.
-خوبه که اسمش رو نپرسیدن. روی مبل نشست. -اتفاقا پرسیدن. گفتم تیرداد.
بهونه خوبی بود چون مامان و باباش دو روز پیش از ایران رفتن و تنهاستمعلوم بود که جا خورده. کمی خودش را جمع و جور کرد اما باز از لحنش تعجب می بارید. -یعنی با تیرداد مشکلی ندارن و با من مشکل دارن؟ انتظار این سوالش را می کشید. سرش را باال و پایین کرد. -اره چون تیرداد رو چندین موسسه صیغه یابی ایرانیان می شناسیم و رفت و آمد داریم با خانواده شون اما تو... با مکث ادامه داد: -فعال به خاطر ماجرای البرز همه گناهکار می بیننت. کمی در فکر رفت. بعد از چند دقیقه، گفت: -تو هم همین فکر رو می کنی؟ -چه فکری؟ جدی گفت: این که نزدیک شدن البرز به تو و ارتباط بهار و یزدان به من ربط داره؟
یکتا مرکز صیغه حلال جواب داد: نه. و با مکث توضیح داد: یه تیکه پازل این وسط گم شده و منم هر چی می گردم پیداش نمی کنم. به همین خاطر می خوام برم سراغ مرکز صیغه حلال. مطمئنم ماجرا اینطور که نشون می ده، نیست. توضیحاتش گنگ بود که هامون پرسید: یعنی چی؟
من اون موسسه صیغه یابی ایرانیان اصلا تو و رها رو نمی شناختم
صاف نشست و جدی گفت: و من اون موسسه صیغه یابی ایرانیان اصلا تو و رها رو نمی شناختم پس موسسه زوج یابی ندای اسلام یه دلیل دیگه یعنی بهار یک موسسه صیغه یابی ایرانیان و خورده ای قبل موسسه صیغه یابی ایرانیان قبل وارد زندگی یزدان شده داشته تازه حتی فکر نمی کنم البرز به خاطر تو اومده باشه طرف من چون اطراف تو حتم ا دختر های دیگه ای هستن که نزدیک تر از من به تو. حتی اگر رها رو بزاریم کنار. باز به نظرم یکی از کارمند های شرکتتون
هم اگر بود بیشتر به کارش می اومد تا منی که هیچ چیز تا همین دیروز راجع به تو نمی دونستم. نفسی گرفت: اخم های هامون لحظه به لحظه بیشتر درهم می شد. با اتمام حرف هاییک ابهام بزرگ ماجرا اینجاست که مرکز صیغه حلال چه ربطی به البرز داره؟ او، تنها به تکان دادن مختصر سرش، اکتفا کر