ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل فلای
فلای
46 ساله از نجف آباد
تصویر پروفایل محیا
محیا
28 ساله از تهران
تصویر پروفایل ماه
ماه
39 ساله از تهران
تصویر پروفایل شیوا
شیوا
42 ساله از رباط کریم
تصویر پروفایل مهسا
مهسا
40 ساله از تهران
تصویر پروفایل سحر
سحر
40 ساله از خوی
تصویر پروفایل محمد
محمد
31 ساله از خوی
تصویر پروفایل شهرام
شهرام
49 ساله از تهران
تصویر پروفایل حسام
حسام
44 ساله از تهران
تصویر پروفایل غزل
غزل
33 ساله از مشهد
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
35 ساله از ساری
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
47 ساله از تهران

همسریابی ایران زندگی

خفت انداختنمون بیرون. حاال که دیدن کاری از پیش نمیبرن اومدن سراغ زندگی همسریابی ایران زندگی من. همسریابی ایران زندگیم کجایی تا دستم رو بگیری و بلندم کنی؟

همسریابی ایران زندگی - همسریابی


تصویر همسریابی ایران زندگی

همسریابی ایران زندگی حاال سرم رو رو شونه های کی بذارم و بگم که کسی که همه وجودم بود این بال رو سرم اورد. بابایی کجایی که ببینی دخترت زیر نگاه های کنجکاو راننده اب شد. همسریابی زندگی نو عزیزم کجایی که ببینی فردا مهر مطلقه رو پیشونیم ثبت میشه و دختری که همه با افتخار نگاهش میکردند اون همه با گوشه و کنایه ازش پذیرایی میکنند. اخ بابایی عزیزم. کجایی؟حاال برم به مامان خسته و پیرم چی بگم؟ سایت همسریابی ایران زندگی دیگه طاقت بدبختی نداره. بابا تو که میدونی. تو که خودت خوب میدونی چطور با خفت انداختنمون بیرون. حاال که دیدن کاری از پیش نمیبرن اومدن سراغ زندگی همسریابی ایران زندگی من. همسریابی ایران زندگیم کجایی تا دستم رو بگیری و بلندم کنی؟

سایت همسریابی ایران زندگی. بلند شو

نیستی که اشکهام رو از روی گونه هام پاک کنی. اخ بابا دارم دق میکنم. دلم داره تو سینه ام پاره میشه. سایت همسریابی ایران زندگی. بلند شو. بلند شو بابا... ان قدر گریه کردم و زجه زدم که صدایم گرفت. زمانی که دیگر صدایی از هنجره ام خارج نمیشد با تنی شکسته و بی حوصله بلند شدم و به سمت راننده رفتم. پدرش رو بیامرزد که اینقدر مرد بود. اینقدر اقا بود که ایستاد و زنی رو بیپناه در همسریابی زندگی نو بیابان خالی از عموم تنها نگذاشت. زمانی که در ماشین نشستم. دیگر سبک بودم. نگاه قدرشناسانه ای به او انداختم و او بدون هیچ حرفی به راه افتاد. دوباره صدای موزیک در ماشین پخش میشد. اما دیگر ناامید نبودم. امیدوار هم نبودم. بی خیال بودم.حوصله خودم هم نداشتم. به ساعتم نگاه کردم و پرسیدم: -سایت همسریابی ایران زندگی چند شنبه است؟

انگار مرد راننده رو از دنیای تفکر جدا کردم. نگاهی در اینه به صورتم انداخت. به گمانش خل شده بودم. لبخند زدم و همسریابی ایران زندگی با وحشت گفت: -ابجی حالت خوبه؟ سرم رو تکون دادم و او گفت: -امروز سه شنبه است.

همسریابی ایران زندگیم به کافی شاپ میرفتیم

با خودم زمزمه کردم هوم. همیشه این موقع با همسریابی ایران زندگیم به کافی شاپ میرفتیم. از این رو رو به مرد راننده کردم و با صدایی نیمه گرفته ادرس کافی شاپ رو دادم. مرد چنان نگاهم میکرد که به گمانش خل شده بودم. نه به ان گریه های سوزناک نه به این لبخندهای بی خیال. نه نباید خودم رو ببازم. حماقت کردم و حماقت بیشتر رو همسریابی ایران زندگیم کرد. او داغونم کرد و من هم باید او را داغون کنم. گرچه به خودم لعنت میفرستادم که چرا هیچ چیزی نگفتم تا بازی به اینجا ختم بشه. دست در کیفم کردم و با سایت همسریابی ایران زندگی کمی از کبودی گونه ام رو و با رژ لبی کمی از کبودی لبم رو پوشاندم.

مرد راننده اهی از سر افسوس کشید و دوباره زیر لب همسریابی ایران زندگی گفت. خنده ام گرفت. بیچاره. هر چه میشد پای او را وسط میکشیدم زمانی که از پله های کافی شاپ همسریابی زندگی نو میرفتم شالم رو روی صورتم طوری تنظیم کردم که نیمی از گونه و لبم رو میپوشاند و در حالی که چمدانم رو در دست داشتم به افسوس به یاد روزهایی که از این پله ها به همراه همسریابی ایران زندگیم باال میرفتیم قدمهایم رو سست کردم تا اینکه صدای دختر و پسر جوانی رو از پشت سرم شنیدم. نگاهشان کردم و راه رو برایشان باز کردم. دخترک نگاه متعجبی به صورتم انداخت و من لبخند بی روحم رو نثار صورت ارایش کرده و زیبایش کردم. زماین که همسریابی زندگی نو رفتند چند لحظه بعد من هم وارد کافی شاپ شدم. مدیر کافی شاپ به محض دیدنم از روی صندلی اش بلند شد و با چرب زبانی کمی به نشانه تعظیم خم شد. سعی کردم طوری بایستم که کبودی صورتم توجه اش رو جلب نکنه.

مطالب مشابه