جواب منو بده. از بابام خبر داری؟ سر هیراد با مکث بالا آمد و با دیدن چشمان قرمز و چهرهی غمگین او حس کردند قلبشان از طپش ایستاد. همسریابی با شماره نای حرف زدن هم نداشت و سایت همسریابی با شماره بود که دوباره به حرف آمد: هیراد با توام، جواب بده. از بابا خبر داری؟ بالاخره زمزمه وار گفت: نگهبان کارخونه بهم زنگ زد که خودم رو برسونم اون جا. همسریابی با شماره تلفن و عکس بی طاقت میان حرفش آمد: خب؟ وقتی رسیدم دم کارخونه دیدم ماشین و آمبولانس اون جاست. همسریابی با شماره تلفن با دست ضربهای به گونهاش زد.
مرگم بده، حتما باز قلبش گرفته. الان کجاست؟ حالش خوبه؟ سری به طرفین تکان داد. همسریابی با شماره تحملش را از دست داد و گفت: پس چی؟ صدایش می لرزید و پر از غم بود.
کانال همسریابی با شماره تلفن تو همون کارخونه
کانال همسریابی با شماره تلفن تو همون کارخونه... پس از کمی مکث اضافه کرد: خودکشی کردند. نگاه مات هر دو به او ماند. همسریابی با شماره و عکس که انگار به گوشهایش اعتماد نداشت و حس میکرد اشتباه شنیده، با بهت و ناباوری لب زد: چی؟ همسریابی با شماره تلفن جوابی نداد و فقط سرش را با ناراحتی زیر انداخت. دستانش لرزیدن گرفت و نفس هایش سنگین شد، دروغ بود، حتما دروغ بود! لب های خشکش از هم باز کرد و خندهای عصبی و ناباوری کرد و زمزمه وار لب زد: دروغ میگی دیگه، مگه نه؟ او هم با لحن غمگینی فقط لب زد: سایت همسریابی با شماره...
همسریابی انلاین با شماره تلفن فقط به هیراد خیره مانده بود
مردمک های طوسی لرزان همسریابی انلاین با شماره تلفن فقط به هیراد خیره مانده بود. منتظر بود هر لحظه انکار کند و یا بگوید اشتباه فهمیده و همان لحظه پدرش بازگردد. اما این چشمان سرخ، این نگاه غمگین هیراد واقعیت تلخ را چون پتکی توی سرش می کوباند. هیچ کدام توان نشان دادن عکس العملی را نداشتند. با افتادن همسریابی با شماره و صدایی که بلند شد همسریابی با شماره تلفن و عکس و هیراد به خودشان آمدند. همسریابی با شماره و عکس روی پارکت ها نشست و با هراس مادرش را تکان داد و صدایش زد. مامان، مامان؟ صدام رو می شنوی؟ مامان؟
- اشک هایش جاری شد و دوباره صدا کرد:
- کانال همسریابی با شماره تلفن رو به هیراد که شوکه ایستاده و نگاهشان می کرد
- گفت: بیا یه کاری کن، مامان از دستم رفت. به خودش آمد و او هم کنار همسریابی با شماره تلفن و عکس نشست
- او هم صدایش زد اما باز هم جوابی نشنید که دستپاچه گوشی اش را از جیبش بیرون آورد،
آن قدر هول و مضطرب بود که رمز گوشی اش را هم دو بار اشتباه وارد کرد. بالاخره قفل گوشی را باز کرد و شماره ی اورژانس را گرفت. همسریابی با شماره به زور آرامبخش به خواب رفته بود. سایت همسریابی با شماره نگاه تارش را به مادرش که روی تخت بیمارستان کم جان افتاده بود دوخت، می توانست رد خشک شده ی اشک هایش را روی صورت زیبای مادرش ببیند.
به دلیل وارد شدن شوک عصبی از بابت این موضوع، به این وضع دچار شده بود و وقتی هم به هوش آمد آن قدر اشک ریخت و بی تابی کرد که پرستار به ناچار آرامبخشی قوی به او زد. همسریابی با شماره و عکس هم دست کمی از مادرش نداشت. حتی یک لحظه هم اشک هایش بند نیامده بود و هنوز هم شوکه بود، می خواست به خودش همسریابی انلاین با شماره تلفن دهد که همه اشتباه می کنند، پدرش زنده است و نفس می کشد اما باز هم آن بغض تلخ به گلویش چنگ می انداخت و واقعیت ها به او دهان کجی میکردند. در این دو سه ساعت از شنیدن آن خبر هر چند دقیقه یک بار ناخودآگاه سمت همسریابی با شماره تلفن برمی گشت و از او می خواست که بگوید همه چیز دروغ است و سایت همسریابی با شماره تلفن نیز فقط با ناراحتی سرش را زیر می انداخت