من از پدر آرتامجان خواهش کردم که بهم بگه که من چی باید بهتون بگم! همسریابی معلولین شماره صدای قهقهی همه بلند شد و به عرش رسید. امیر از موقعیت استفاده کرد و خودش رو نزدیک آرتام کشید. با لحنی که هنوز ته موندهی خنده توش هویدا بود گفت: به دادت برسه، از فردا همش توی غذات مو پیدا میشه... اونم یکی نه هزارتا! همسریابی پیوند با صدای بلندی خندید و مشتی به شونهی امیر کوبید. درحالی که خنده اَمونش رو بریده بود گفت: بیا... بیا بابا پسش بگیر... من نمی... نمیخوامش! صدای مجدد خنده معذبم کرد که لگدی به ساق پای همسریابی معلولین شماره کوبیدم که خندهاش بند اومد و نالهای ریز از درد کرد. - ببخشید رستا جان... من غلط کردم! با صدای امیر سر چرخوندم و بهش خیره شدم.
گروه همسریابی معلولین دارم برات
دیوونه شما دوتاین بقیه اداتون و در میارن! هر چقدر سعی کردم اخم کنم نشد که نشد. در عوض لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: گروه همسریابی معلولین دارم برات یه قدم به عقب برداشت و گفت: منم غلط کردم با تو در افتادم... زحمت نکش دیگه. برای اینکه جو رو عوض کنه و من و از فکر تلفی دور کنه گفت: میگم رستا کاش یه چند مدل غذا به این رهای فلک زده یاد میدادی...
ازدواج معلولین جسمی حرکتی به بعد ظهرها گرسنگی میکشم!
از ازدواج معلولین جسمی حرکتی به بعد ظهرها گرسنگی میکشم! دستی به روی شکم تختش کشید و مظلوم نگاهم کرد که خندهی دلبرانهای کردم و گفتم: شما هم یه مدت دیگه زن میگیری از گرسنگی نجات پیدا میکنی!
اشارهای به همسریابی معلولین شماره کردم که امیر بدون هیچ خجالتی کشدار گفت: همسریابی پیوند! خندهای کردم که دست آرتام دور شونهام پیچیده شد و من رو به خودش فشرد. بعد از اینکه شیطنتهای گروه همسریابی معلولین تموم شد باهاشون خداحافظی کردیم و وارد منزل لوکس ویلیی آرتام شدیم. راه رفتن روی سنگ ریزهها برای منی که پاشنههای کفشم باعث سستی زانوم میشد خیلی سخت بود. تا اینکه آرتام اومد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد. نجواگرانه کنار گوشم پچ زد، طوری که عشق توی لحن صداش داشت پرسه میزد. - چه شد در من؟! نمیدانم! فقط دیدم پریشانم! فقط یک لحظه فهمیدم!. . . که خیلی دوستت دارم! طناب زمخت با اکراه داشت توی هوا تاب میخورد؛ اون طناب از صد فرسخی هم بوی مرگ رو میده! طنابی که هیچوقت پوسیده نمیشه و از چوبهی دار زمین نمیافته تا نفسهای خیلیها رو خفه کنه. نفسهای آدمهایی که انسان نیستند، « گرگهای وحشی »!
- شرف دارن نسبت به اونها آدمهایی که ل رزش دستهام رو نمی تونستم کنترل کنم، مثل قلبم به لرزش در اومده بود و بی تابی می کرد و قصد شکافتن و دریدن سینهم رو داشت. قرار بود این طناب رو گردن کی بندازم؟ دشمنم؟!
- یا ازدواج معلولین جسمی حرکتی که به جای برادری ذات گرگینهش رو بهم نشون داد؟! مگه من دنبال انتقام نبودم؟ الان وقتش رسیده وقت انتقام من از مسبب بدبختیام!
- با دیدن پوزخند همسریابی پیوند که پشت سرم رو نشونه گرفت برگشتم، همسریابی معلولین شماره مسنی با صورتی که نصفش سوخته بود روی ویلچر درست پشت سرم بود! چشمهاش عجیب شبیه چشمهای من بودن!
همون طور شیشه ای و هم راستای جنگل! با چشمهایی که لبالب از اشک پر شده بود نگاه بی رمقم رو هدف گرفت. اشکهاش فقط میباریدن، و چشمهاش فقط خیره ی دو گوی سبز رنگ من بودن. چرا بهم خیره شده بود؟ چرا توی نگاهش آشنایی موج می زد؟ ازدواج معلولین جسمی حرکتی نسبتی با من داشت؟ چهار پایه چوبی زیر پای کاوه قرار گرفت! بدون هیچ ترسی فقط به زن پشت سرم خیره شده بود تنها جمله