دادگاهی. تو باید بری برای اون بی همه چیز حکم ببری. پس ازت خواهش می کنم مثل یک قاضی برخورد کن، نه یک متهم محکوم. دستی زیر چشم های نم دارش کشید و سری به معنای تایید تکان داد. لبخندی بر لب هامون نشست.
هنوز یک ساعت وقت داریم. من تا اون موقع توی خیابون ها می چرخم و برای عوض شدن جو هم می خوای ماجرا خودم و البرز رو بگم بهت؟ دست های سردش را در هم گره کرد. فکر خوبی بود. حداقل برای دور شدن از استرس کذایی دیدن امیریل، بهترین راه حل فرار همان بود. جانی برای حرف زدن نداشت با تکان دادن سرش، موافقت خودش را اعالم کرد. سرعت همسریابی کم شنوانی را کم کرد و شروع کرد. من دوران کارشناسی، اصفهان همسریابی کم شنوان شدم. سال دوم، با البرز هم اتاقی بودیم و از روزی که فهمیدیم هر دومون از شیراز اومدیم، دست رفاقت دادیم که توی شهر غریب همدیگه رو تنها نذاریم و همیشه پشتهم باشیم. با گذشت زمان این رفاق ت کهنه تر و با اصالت تر شد.
بدون همدیگه آب هم نمی خوردیم. داداش داداش از زبونمون نمی افتاد.
این قدر بهم نزدیک شدیم که تموم دار و ندار زندگی مون رو برای هم ریختیم توی دایره. خالصه اینطوری بگم برات که یک روح بودیم توی دوتا بدن. ترم سوم، البرز از یکی از دختر های کالس خوشش اومد و با هم نامزد شدن. همسریابی کم شنوایی دختر بدی نبود. خوشگل بود و در اون زمان، نمونه یک دختر شیک و امروزی بود که خیلی از پسرا داوطلب بودن تا باهاش دوست شن اما اون البرز رو انتخاب کرد. می گفت خودش هم شیرازیه و به هم شهری اش بهتر می تونه اعتماد کنه. البرز هم براش چیزی کم نمی گذاشت از گردش و بیرون رفتن و خرید و حتی مسافرت های یکی دو روزه. دنده را عوض کرد و پدال گاز را محکم تر فشرد. منم وقت هایی که البرز با همسریابی کم شنوار بود یک جوری خودم رو مشغول می کردم که همراهشون نباشم. البرز چیزی نمی گفت اما خودم احساس سربار بودن داشتم ولی همسریابی کم شنوار نمی گذاشت. با مکث، اضافه کرد: وقت هایی که بیرون می رفتن و من نبودم، زنگ می زد و اصرار بعضی وقت ها که دیگه راه فراری نداشتم همراهی شون می کردم. این جریانات گذشت تا ارشد.
با انگشت هایش روی فرمان ماشین ضرب گرفت. در افکارش غرق بود.
البرز به پدرش در مورد همسریابی کم شنوار گفته بود و قرار بود تا برنارشد
من و البرز و همسریابی کم شنوان هر سه تامون شیراز قبول شدیم.
من و البرز و همسریابی کم شنوان هر سه تامون شیراز قبول شدیم. دیگه خواستگاری. البرز خوشحال بود اما همسریابی کم شنوا سر ناسازگاری برداشته بود. هر روز یک ماجرا کوچک رو بزرگ می کرد و ازش یک فتنه درست می کرد و با البرز دعوا می کرد. این اواخر البرز هم اعصابش بهم ریخته بود و از دست همسریابی کم شنوا شاکی بود. من اون سال دو شعبه طلافروشی رو داشتم و توی یک شرکت هم کار می کردم. یک روز توی شرکت بودم که همسریابی کم شنوا با گریه وارد اتاقم شد. کل صورتش کبود بود و لنگ می زد. نگاه کوتاهی به یکتا انداخت و آب دهانش را قورت دایکتا فهمید که ادامه دادن برایش سخت شده چیزی نگفت تا خود هامون ادامه بدهد. چند دقیقه ای گذشت که سرعت ماشین کم و کمتر شد و در نهایت در گوشه ای ایستاد. صدای ضبط همسریابی کم شنوانی را قطع کرد و با صدای آرام تری ادامه داد: اون روز رو دقیق یادمه. ترسیده بودم. فکر کردم برای البرز اتفاقی افتاده. یه لیوان آب بردم براش و مدام می پرسیدم چی شده؟
البرز چیزیش شده؟ چه بالیی سرتون اومده؟ و اون دائم گریه می کرد. حدودا یک ربع بعد به حرف اومد و حرف هایی زد که تا او لحظه نشنیده بودم. گفت البرز دیشب به زور کتک اذیتش کرده. گفت خانواده اش اگر بفهمن می کشنش. می گفت دیگه از البرز بدش اومده و می خواد از این شهر بره فقط چند روزی یک پناهگاه می خواد تا بتونه کاراش رو راست و ریست کنه. به طرف یکتا برگشت. چشم هایش دو کاسه خون بودند که دو گوی مشکی رنگ غلتان در آنها غوطه ور بود. یکتا ترسید اما چیزی به زبان نیاورد. منم خامش شدم و به رفیق چندین ساله خودم شک کردم.
باورم شد البرز هم می تونه یک حیوان وحشی باشه. انگشت هایش را روز فرمان قفل کرد و پیشانی اش را به آنها تکیه داد.
چهار روز بهش جا دادم و قسم خوردم به البرز چیزی نگم. فرستادمش خونه خودم و خودم می رفتم خونه آقاجون. البرز توی این چهار روز عین مرغ سرکنده این ور و اون ور می دوید و در به در دنبال همسریابی کم شنوا بود. نگران بود. حتی شب چهارم گریه کرد اما من احمق بهش چیزی نگفتم. اون قدر حرف های همسریابی کم شنوایی برام رنگ و بوی واقعیت داشت که همش فک می کردم البرز داره نقش آدم های عاشق رو بازی می کنه و در اصل یک گرگه. حتی دوست داشتم اون موقع که مستاصل می نشست جلوم و از تالش های بی نتیجه اش برای پیدا کردن همسریابی کم شنوایی می گفت
هم همسریابی کم شنوایی لو می رفتیم
بپرم سرش و تا سرحد مرگ بزنمش اما اینطوری هم من و هم همسریابی کم شنوایی لو می رفتیم. این چهار روز برای من والبرز یک عمر گذشت. صبح روز پنجم، ساعت نه صبح البرز اومد جلوی خونه همسریابی کم شنوان و همون جا دوستی مون رو خوند. با زدن چند تا مشت و یک سری حرف های بی